در صحرا و دشت گرديدن مجنون و خطاب کردن وي با گردباد

ريحان شکن حريم اين باغ
اين بو دهد از نسيم اين باغ
کان لاله داغدار هر دشت
از نوفل و نوفلي چو برگشت
آزاده ز هر گروه بودي
آواره دشت و کوه بودي
هر جا که کسي ز دور ديدي
چون آهو و گور ازو رميدي
يک روز فرود حال و وجدش
شد جاي به کوهسار نجدش
جا قله کوه خاره مي کرد
در هر طرفي نظاره مي کرد
ديده به ديار ليلي افکند
در کوزه ز گريه سيلي افکند
شوقش به درون چو کوه بنشست
قاروره صبر خرد بشکست
پيکي طلبيد کز ديارش
آرد به حريم دل قرارش
گويد خبر و بيان کند حال
از منزل يار و ربع و اطلال
ناگاه ز گرد ره سوادي
بنمود چه ديد گردبادي
زان خاک ديار بار بسته
پرده به رخ از غبار بسته
افتاد به سجده بر زمينش
بگشاد زبان به آفرينش
کاي صوفي گرد گرد رقاص
بي زحمت پا به رهروي خاص
وي دشت نورد کوه پيماي
نگرفته سکون دو دم به يک جاي
در پاي تو کوه و دشت يکسان
در کوه روي چو دشت آسان
پيچان شده اژدها نمايي
بر خويش ولي نه اژدهايي
سر بر فلک اژدها که ديده ست
جولان زده بر هوا که ديده ست
خيزان نخلي ز خاک گستاخ
ني بيخ تو را پديد و ني شاخ
وين طرفه که گر ز باغ خيزي
ميوه فکني و برگ ريزي
ني راه تو بي غبار هرگز
ني يک جايت قرار هرگز
افتاده تو درخت چالاک
برداشته تو خار و خاشاک
پيچيده چو دودي و نه دودي
دوري ز سياهي و کبودي
پرگاري کاخ سقف زنگار
چون قصر ارم ز تو ستون دار
کشتي ست در آب ربع مسکون
تو تيري و بادبانت گردون
بر کشتوران درين نشيمن
ويران ز تو صد هزار خرمن
امروز دلم به سينه خرم
از مقدم توست خير مقدم
سويم که شده ست رهنمايت
جان باد فداي خاک پايت
بر من ز ره کرم گذشتي
وآرام من رميده گشتي
از منزل يار بسته اي بار
کايد ز تو بوي مشک تاتار
اين خاک که عطر محمل توست
چون نافه چين حمايل توست
گر از در اوست بر سرم ريز
چون سرمه به ديده ترم ريز
خاشاک تو کش شميم مشک است
ريحان تري و عود خشک است
زان آتش من بلند گردان
بر وي دل من سپند گردان
زان جان و جهان خبر چه داري
بگشاي زبان به هر چه داري
بي او دل من ز غصه خون است
بي من دل او بگو که چون است
از ياد ويم فرامشي نيست
وز حرف وفاش خامشي نيست
هرگز گذرم به دل نهانش
جنبد به حديث من زبانش
هيهات چه جاي اين سؤال است
دارم هوسي ولي محال است
شه بهر گدا کجا کشد آه
مه سوي سها کي افکند راه
شب کيست طفيلي سگانش
سوده سر خود بر آستانش
او کرده به بالش خوش آهنگ
بر بستر غم سر من و سنگ
او داده به مهد عيش پهلو
من خفته به خاک خواريم رو
چون روز شود ز خواب خيزد
بر لاله تر گلاب ريزد
اول سوي او که مي گرايد
ديده به رخش که مي گشايد
گرد دمنش ز من بدل نيست
گرينده چو من بر آن طلل نيست
از دور که مي کند نگاهش
در طوف به گرد خيمه گاهش
آنجا که شود به عشوه خندان
گريه که کند ز دردمندان
وان دم که شود ز لب شکرريز
دندان طمع که مي کند تيز
گاهي که بود به هودجش جاي
در راه طلب که مي نهد پاي
روزي که قدم نهد به محمل
ز آب مژه کيست مانده در گل
شبها که به خانه اش مقام است
بنشسته به پاس او کدام است
بينا به رخش کسان و من کور
نزديک همه به او و من دور
تو باد سبکروي و من خاک
تو صرصر و من شکسته خاشاک
گاهي که به سوي او زني راي
بردار به دست لطفم از جاي
چون خاک رهم به کوي او بر
خاشاک آسا به سوي او بر
تا بر سر راه او نشينم
يک بار دگر رخش ببينم
ور زانکه نيم بدين سزاوار
بگذار مرا غريب و بيمار
بيماري من بگوي با او
وين زاري من بگوي با او
کاي کام دل و مراد جانم
بينايي چشم خونفشانم
زان روز که مانده از تو دورم
تا ظن نبري که من صبورم
جان و دل پاره پاره دارم
ليکن چه کنم چه چاره دارم
هر تن که ز جان به داغ دوريست
تنهايي او نه از صبوريست
خواهد که ز جان جدا نماند
ليکن چه کند نمي تواند
هر حيله که بود آزمودم
ني صلح و نه جنگ داشت سودم
سودي ندهد چو نيست تقدير
ني سعي جوان نه همت پير
زين پس من و داغ نامرادي
افتان خيزان به کوه و وادي
افتم شب ها چو ناتواني
خيزم به سحر چو نيم جاني
دانم که دل تو نيز خون است
وز دست تو چاره ام برون است
ليکن بکن اينقدر که باري
در دامن کوه و کنج غاري
چون بي تو به سر رسد حياتم
يادي بکني پس از وفاتم
اين گفت و چو پادشاه خاور
بگسست طناب خيمه زر
زد چرخ به عرصه زمانه
بر رسم عرب سياه خانه
مسکين سر خود به خاره بنهاد
بر بستر خار بي خود افتاد
چشمش همه شب به خواب نغنود
بيهوش فتاد خوابش اين بود