آن دور ز راه و رسم مردم
ره کرده به رسم مردمي گم
آن در تن او به جاي دل سنگ
از وي تا دل هزار فرسنگ
مطموره نشين چاه غفلت
طياره سوار راه غفلت
از تيرگي درون خود غرق
در آب سياه پاي تا فرق
از شارع دانش اوفتاده
بر جهل جبلي ايستاده
فارغ ز خيال عشقبازي
آسوده ز حال جانگدازي
ني داغ محبتي کشيده
نه جرعه محنتي چشيده
دوري فکن دو همدم از هم
طاقت شکن دو عاشق از غم
يعني که کفيل کار ليلي
بر هم زن روزگار ليلي
هر چند کش از نسب پدر تو
ليک از پدري رهش بدر بود
رحم پدري نداشت بر وي
صد محنت و غم گماشت بر وي
چون خواهش آن قبيله بشنيد
از خواهششان عنان بپيچيد
بر ابروي ناگشاده چين زد
صد عقده خشم بر جبين زد
آن کس که به خنده دل خراشد
ابرو چو گره زند چه باشد
گفت اين چه خيال نادرست است
چون خانه عنکبوت سست است
گر اين طلب از نخست بودي
در کيش خرد درست بودي
امروز که حيز زمانه
پر شد ز صداي اين ترانه
يک گوش نماند در جهان باز
خالي ز سماع اين سرآواز
طفلان که به هم فسانه گويند
اين قصه به کنج خانه گويند
رندان که به ناي و نوش کوشند
پيمانه بدين خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعليم
از صورت حال ما کند بيم
رسوايي ازين بتر چه باشد
باد بتر اين ز هر چه باشد
حاشا که پذيرد اين تلافي
از پرده شعر حيله بافي
آتش که بود مفيض انوار
بر کوه بلند در شب تار
پوشيدن آن به خس چه امکان
ز اهل خرد اين هوس چه امکان
شيشه که شود ميان خاره
ز افتادن سخت پاره پاره
کي ز آب دهن درست گردد
بر قاعده نخست گردد
خيزيد و در طلب ببنديد
زين گفت و شنود لب ببنديد
عاري که به گردن من آمد
آلايش دامن من آمد
عاري دگرم به سر مياريد
من بعد مرا به من گذاريد
بر هرزه چرا کنم من اين کار
بيهوده چرا برم من اين عار
آن خس که به ديده خست خارم
چون ديده خود بدو سپارم
زان کس که به دل نشاند تيرم
چون دعوي دل دهي پذيرم
با آنکه زند خدنگ کاري
مشت است و درفش کارزاري
من مشتکيم کنون ز يک مشت
زان در ندهم به بار او پشت
در مذهب رهرو سبکبار
باري نبود گرانتر از عار
در بار گران ميفکنيدم
وين پشت خميده مشکنيدم
چون عامريان نشسته خاموش
برگشت ازين محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آيين سخن ز سر گرفتند
گفتند حديث عار تا چند
زين بيهده افتخار تا چند
قيس هنري به جز هنر نيست
وز دايره هنر بدر نيست
عشقي که زده ست سر ز جيبش
هان تا نکني دليل عيبش
خود عشق چه جاي قال و قيل است
بر پاکي باطنش دليل است
تا دل نه ز ميل طبع پاک است
کي ز آتش عشق سوزناک است
در پاکي طبع نيست عاري
بر چهره فخر ازان غباري
گفتي ليلي ازين فسانه
رسوا گشته ست در زمانه
رسوايي او بگو کدام است
کز عاشقيش بلند نام است
گويا و گواست وجد و حالش
بر دعوي عفت و جمالش
معشوقه اگر جميل نبود
عاشق به رهش ذليل نبود
ور هست جميل و نيستش جيب
پاکيزه ز وصله دوزي عيب
زود آتش عشق او بميرد
معشوقي او زوال گيرد
آنجا که مقام افتخار است
زين هر دو صفت بگو چه عار است
هر چند که قيس گفت و گو کرد
دلالگي جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد
زينسان نه سخن گزار باشد
دلالگي جمال دلدار
ني عيب در او و نه عار
آن کجرو کج نهاد کج دل
در دايره کجيش منزل
چو اين سخنان راست بشنيد
چون بي خبران ز راست رنجيد
شد راه جواب آن بر او بند
بگشاد زبان روان به سوگند
گفتا به خدايي خدايي
کز وي نه تهيست هيچ جايي
او بي جاي و جهان ازو پر
تنها نه جهان که جان ازو پر
هر ذره اگر چه زو تهي نيست
يک ذره ازوش آگهي نيست
ديگر به پيمبران مرسل
ثابت قدمان صف اول
دانشورزان دانش آموز
بينش داران بينش افروز
پرواز ده شکسته بالان
نيرو شکن خطا سگالان
ديگر به سران کعبه مسکن
از جعبه کعبه ناوک افکن
هر ناوک و صد هزار نخجير
بيرون ز شکارگاه تدبير
از صيد حرم همه غذاخوار
کوته زيشان زبان انکار
کز ليلي اگر درين تک و پوي
خواهيد براي قيس يک موي
وان را دو جهان بها بياريد
زان کار به جز قفا نخاريد
يک موي وي و هزار مجنون
گو دست ز وي بدار مجنون
مجنون که بود که داد خواهد
وز ليلي من مراد خواهد
جان دادن او بس است دادش
مردن ز فراق او مرادش
با من دگر اين سخن مگوييد
کام دل خويشتن مجوييد
آنان چو جواب او شنيدند
وآزار عتاب او کشيدند
نوميد به خانه بازگشتند
با قيس حريف راز گشتند
هر قصه که گفته بود گفتند
هر گل که شگفته بود گفتند
اميد وصال يار ازو رفت
وآرام دل و قرار ازو رفت
از گريه به خون و خاک مي خفت
وز سينه دردناک مي گفت
ليلي جان است و من تن او
يارب به روان روشن او
کان کس که مرا ازو جدا ساخت
کاري به مراد من نپرداخت
در هر نفسيش باد مرگي
وز زندگيش مباد برگي
وان کس که دلم فگار کرده ست
دورم ز ديار و يار کرده ست
جانش چو دلم فگار بادا
و آواره به هر ديار بادا
وان کس که ز خصلت پلنگي
زد سنگ فراقم از دو رنگي
پا ميخ شکاف سنگ بادش
سر در دهن نهنگ بادش
زو بر دل من چو دور خاتم
شد تنگ فراخناي عالم
واو کنده به تنگناي اين دور
رويم چو نگين به ناخن جور
بادش ناخن جدا ز انگشت
دستش کوته ز خارش پشت