پيغام فرستادن مجنون پيش پدر تا ليلي را براي وي خواستگاري کند و بردن پدر وي اعيان قبيله را به جهت کفايت اين مقصود

مشاطه اين عروس طناز
مشاطگي اينچنين کند ساز
کان پي سپر سپاه اندوه
در سيل بلا ستاده چون کوه
سرگشته چو گردباد در دشت
با باد به سان گرد مي گشت
چون ماند برون ز کوي ليلي
جاني پر از آرزوي ليلي
بودي دل و ديده تنگ و تاريک
از دوري او به مرگ نزديک
يک جا دو دمش نبود آرام
هر لحظه سوي دگر زدي گام
در وادي گرم ريگ پيماي
در آتش پر شرر زدي پاي
بر کوه فکند سايه چون ميغ
مي داشت قرار بر سر تيغ
گيرم که ز غم زبون توان بود
بر آتش و تيغ چون توان بود
هر جا که سياهيي بديدي
چون اشک به سوي او دويدي
ليلي گفتي و حال کردي
وز ليلي ازو سئوال کردي
گر يک دو سخن ز وي بگفتي
خاک قدمش به ديده رفتي
ور ني دامن کشيدي از وي
پيوند سخن بريدي از وي
حالش چو بر اين گذشت يکچند
بگسست ز عقل و هوش پيوند
شوق آمد و صبر را زبون کرد
همچون قلمش علم نگون کرد
شد حيله گر و وسيله انديش
زد گام سوي وسيله خويش
زاعيان قبيل جست يک تن
چون جان ز فروغ عقل روشن
گفت اي به توام اميد ياري
دارم به تو اين اميدواري
کز من به پدر بري سلامي
وز پي برسانيش پيامي
کاي نخل من از تو سر کشيده
وز پرورشت به بر رسيده
معجون گلم سرشته توست
مضمون دلم نوشته توست
باشد هنر تو هر چه دارم
من خود به جز اين هنر چه دارم
پيراسته باغ عمرم از تو
تابنده چراغ عمرم از تو
ديدم ز تو دمبدم نويدي
دارم به تو اين زمان اميدي
کز تو رسدم نويدي ديگر
آماده شود اميدي ديگر
ليلي که مراد جان من اوست
فيروزي جاودان من اوست
در حجله عزتش نشاندند
چون چشم بدم ز در براندند
از فرقت او هلاکم امروز
دلخسته و سينه چاکم امروز
جز بر در او نبايدم جاي
گر جا ندهند واي من واي
آخر طلب رضاي من کن
دردم بنگر دواي من کن
گو با پدرش که کين نورزد
با من که جهان بدين نيرزد
طوقي ز براي من کند ساز
سازد به غلاميم سرافراز
باشم به حريم احترامش
داماد نه کمترين غلامش
گفتي که تو را نسب بلند است
وز نسبت او تو را گزند است
من سوختم از نسب چه حاصل
جز محنت روز و شب چه حاصل
خواهم بد من شود ز تو نيک
با من دم مهر مي زني ليک
جز کينه وريت نيست ظاهر
مهر پدريت نيست آخر
ارحم ترحم شنيده باشي
خاصيت رحم ديده باشي
رحمي بنما که مردم اينک
جان از ستمت سپردم اينک
قصدم نه ازين هواي نفس است
اينجا که منم چه جاي نفس است
کان ادب است خاک پاکم
زآلايش طبع پاک پاکم
ليلي که به غم فروخت جانم
آنيست در او که سوخت جانم
آن را ز کسي دگر نيابم
زانست کزو نظر نتابم
ور نه چه کرا کند که مردي
از دغدغه هاي جمع فردي
از بهر زني نه سر نه انجام
در مرحله طلب نهد گام
بس باشدم اينقدر که گاهي
از دور کنم در او نگاهي
او صدر سرير ناز باشد
آزاده و سرفراز باشد
من خاک صف نعال باشم
افتاده و پايمال باشم
آن يار تمام بي کم و کاست
گريان ز حضور قيس برخاست
زان ملتمسي که از پدر کرد
اشراف قبيله را خبر کرد
با يکدگر اتفاق کردند
سوگند بر اتفاق خوردند
سوي پدرش قدم نهادند
وان دفتر غم ز هم گشادند
با او سخنان قيس گفتند
هر مهره که سفته بود سفتند
دانست پدر که حال او چيست
بر روي نهاد دست و بگريست
کش کارد به استخوان رسيده ست
وز محنت دل به جان رسيده ست
با اين المش چه سان پسندم
آن به که کنون ميان ببندم
در چاره کار او خروشم
چندان که توان بود بکوشم
در کف نهمش زمام مقصود
مستي دهمش ز جام مقصود
محمل پي رهروي بياراست
وز اهل قبيله همرهي خواست
پيران به تضرع شفيعي
خردان به تواضع مطيعي
راندند ز آب ديده سيلي
تا وادي خيمه گاه ليلي
آمد پدرش چنانکه داني
وافکند بساط ميهماني
خدام ز هر طرف رسيدند
خوان ها پي نزلشان کشيدند
چون خوان ز ميانه برگرفتند
افسون و فسانه در گرفتند
هر کس سخني دگر درانداخت
پرده ز ضمير خود برانداخت
از هر جانب جنيبه راندند
تقريب سخن به آن رساندند
کز مقصد خويشتن حکايت
گويند به پرده کنايت
گفتند در اين سراچه پست
بالا نرود صدا ز يک دست
تا دست دگر نسازيش يار
نبود به صدا دهي سزاوار
طاقي که تو را به هر رواق است
در هر دهني به نام طاق است
تا جفت نگرددش دو بازو
خود گو که چه سان شود ترازو
در طاق جمال ها نهفته ست
آيينه آن جمال جفت است
بگذر به نظاره بر چمن ها
هر چند که گل خوش است تنها
چون سبزه به سلک او درآيد
پيش نظر تو خوشتر آيد
وانگاه به صد زبان ثناگوي
کردند به سوي ميزبان روي
کاي دست تو بيخ ظلم کنده
حي عرب از سخات زنده
در پرده تو را خجسته ماهيست
کز چشم دلت بدو نگاهيست
پاکيزه چو گوهر نسفته
دوشيزه چو شاخ ناشکفته
ماه است و ز مه دريغ باشد
کين گونه به زير ميغ باشد
بر ظلمتيان شب ببخشاي
وين ميغ ز پيش ماه بگشاي
طاق است و بود عطيه مفت
با طا دگر گرش کني جفت
قيس هنريست اينک آن طاق
چون بخت به بندگيت مشتاق
در اصل و نسب يگانه دهر
در فضل و ادب فسانه شهر
مرحومش از اين مراد مپسند
داماد گذاشتيم و فرزند
بپذير به دولت غلاميش
زين شهد رهان ز تلخکاميش
آن يک حور است و اين فرشته
از جوهر قدسيان سرشته
خوش نيست فرشته را که از حور
چون ديو بود هميشه مهجور
لايق به همند اين دو گوهر
مشتاق همند اين دو اختر
يک درج به است جاي ايشان
يک برج طربسراي ايشان
آيين وفا و مهرباني
گفتيم تو را دگر تو داني