خشم گرفتن پدر ليلي از مجنون به جهت آمدن وي به خانه همسايه ليلي و به دادخواهي به درگاه خليفه رفتن و سوگند خود را که پيش ازين مذکور شد راست کردن

چون مانع دل رميده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
يعني پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
سوگند که خورده بود از اول
از قصه بيوه شد مسجل
برخاست به مقتضاي سوگند
محمل به در خليفه افکند
برخواند به رسم دادخواهي
افسانه خويش را کماهي
کز عامريان ستيزه خويي
در بيت و غزل بديهه گويي
آشفته سري به زرق و سالوس
بدريده لباس نام و ناموس
از قاعده ادب فتاده
خود را مجنون لقب نهاده
افکنده ز روي راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهري يگانه چون حور
از چشم زد زمانه مستور
مستوره حجله نکويي
محجوبه ستر خوبرويي
جز آينه کس نديده رويش
نبسوده به غير شانه مويش
آن شيفته راي ديو ديده
رسوا شده دهل دريده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازه او گرفت عالم
در جمله جهان يک انجمن نيست
کافسانه سراي اين سخن نيست
نامش که به سان جان نهان بود
در سينه من به جاي جان بود
از بس به غزل سرايد آن را
پر ساخت ازان همه جهان را
زآمد شد او به خانه من
فرسوده شد آستانه من
بي حلقه زدن ز در درآيد
پايش شکنم به سر درآيد
گر در بندم درآيد از بام
صبحش رانم قدم زند شام
همسايه که رنج او کشيده ست
هم زآمدنش به جان رسيده ست
جز تو که رسد به غور من کس
از بهر خدا به غور من رس
حرفي دو به خامه عنايت
بنويس به مير آن ولايت
تا قاعده کرم کند ساز
وين حادثه از سرم کند باز
دانست خليفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون مير ولايت آن رقم خواند
مرکب سوي قيس و قوم او راند
انداخت بساط داوري را
زد بانگ سران عامري را
قيس و پدرش به هم نشستند
اعيان قبيله حلقه بستند
منشور خليفه کرد بيرون
مضمون وي آنکه قيس مجنون
کز ليلي و عشق او زند لاف
بيرون ننهد قدم ز انصاف
زين پس پي کار خود نشيند
بر خاک ديار خود نشيند
ليلي گويان غزل نخواند
ليلي جويان جمل نراند
پا باز کشد ز جست و جويش
لب مهر کند ز گفت و گويش
بر خاک درش وطن نسازد
وز ذکر وي انجمن نسازد
ني بر دمنش ترانه گويد
ني با طللش فسانه گويد
منزل نکند بر آستانش
محفل ننهد ز داستانش
آتش نزند به عود هستي
نامش نکند سرود مستي
ور زانکه خلاف اين کند کار
باشد به هلاک خود سزاوار
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شيشه هستيش زند سنگ
بر وي ديت و قصاص نبود
سرکوبي عام و خاص نبود
اين واقعه را چو قوم ديدند
مضمون مثال را شنيدند
بر قيس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که غور کار ديدي
منشور خليفه را شنيدي
من بعد مجال دم زدن نيست
بالاتر ازين سخن سخن نيست
گر مي نشوي بدين سخن راست
خونت هدر است و مال يغماست
بر مادر و بر پدر ببخشاي
زين شيوه ناصواب باز آي
ليلي و پدر اگر ستيزند
خون تو بدين گنه بريزند
ما را چه ره ستيزه رويي
امکان نزاع و کينه جويي
مجنون ز سماع اين ترانه
برداشت نفير عاشقانه
از هر مژه خون دل روان کرد
بر چهره زرد خون فشان کرد
خود را به زمين خواري افکند
در ورطه خاکساري افکند
پيچيد چو مار زخم خورده
افتاد چو مور نيم مرده
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خويشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقه ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شيوه داوري دگرگون
دستور حکومتش شده سست
منشور خليفه را فرو شست
کين نامه که زيرکي فروش است
قانون معاش اهل هوش است
جز بر سر عاقلان قلم نيست
ديوانه سزاي اين رقم نيست
تا دير فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بيهشيش ز سر برون شد
هوشش به نشيد رهنمون شد
با زخمه عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدين نشيدش آهنگ
ما گرم روان راه عشقيم
غارت زدگان شاه عشقيم
جز عشق وظيفه نيست ما را
پرواي خليفه نيست ما را
زان پايه که عشق پاي ما بست
کوتاه بود خليفه را دست
آنجا که حمام ما گريزد
شهباز خليفه پر بريزد
ما طاير سدره آشيانيم
بالاي زمين و آسمانيم
زان دام که عنکبوت سازد
از پهلوي ما چه قوت سازد
ليلي چو درون جان نهد پاي
در زاويه دلم کند جاي
گو بند بر او خليفه ره را
بستان ز وي اين دو جلوه گه را
هيهات چه جاي اين خيال است
مهجوري من ز وي محال است
محوم در وي چو سايه در نور
دور است که من ز من شوم دور