مجنون چو به حکم آن دل افروز
محروم شد از زيارت روز
تا روز غمش به شب رسدي
صد ره جانش به لب رسيدي
شبها به لباس شبروانه
گشتي به ره طلب روانه
منزل به ديار يار کردي
وانجا همه شب قرار کردي
هر گاه که يافتي مجالي
لب بگشادي به حسب حالي
گفتي ز فراق روز با او
صد قصه سينه سوز با او
هر چند ز هجر غصه کش بود
با اين تک و پوي نيز خوش بود
يک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نيکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در ميان سخن ها
از مرده دلان حي جواني
در شيوه عشق بدگماني
بگذشت بر در آن شکسته حالان
با هم ز درون خسته نالان
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
آري نيکي ز بد نيايد
هر حامله جنس خويش زايد
چيزي که بود ز سرکه يا مي
در کوزه همان تراود از وي
القصه ز چشمه سار ليلي
يک قطره که ديد ساخت سيلي
شد روز دگر به خلوت راز
پيش پدرش فسانه پرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
زان شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوي ليلي آتش افکن
وان راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به طپانچه ساخت رنجه
چون نيلوفر ز زخم سيلي
کردش رخ لاله رنگ نيلي
از ضربت چوب تر بر اعضاش
گل خاست ز چوب گلبن آساش
هر دم مي گفت توبه ليلي
از هر چه نه عشق قيس يعني
هر دم مي کرد ناله زار
ليکن نه ز لت، ز فرقت يار
هر دم مي ريخت از مژه خون
ليکن ز فراق روي مجنون
بعد از همه ياد کرد سوگند
اول به جلال آن خداوند
کز هيبت اوست چرخ افلاک
آورده رخ نياز در خاک
وانگه به لوايح کمالش
لامع ز بدايع جمالش
وانگه به مقربان درگاه
ز اسرار صفات و ذاتش آگاه
کز جراء/ت قيس ازين غم آباد
خواهم به خليفه برد فرياد
او کيست که گاه صبح و گه شام
در طوف حريم من زند گام
صد دام نهد ز حيله و کيد
تا طرفه غزال من کند صيد
گر داد خليفه داد من خوش
ور ني بندم من ستمکش
در رهگذر وي از ستيزه
محکم بندي ز تيغ و نيزه
يا پاي برون نهد ازين راه
يا دست کند ز عمر کوتاه
مجنون چو ازين حديث جانسوز
آگاهي يافت هم در آن روز
شد عرصه دهر تنگ بر وي
زد غصه هجر چنگ در وي
گشت از تک و پوي پاي او سست
وز حرف اميد لوح دل شست
بنشست و کشيد پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
ني از غم خويش از غم يار
کز جور پدر نبيند آزار