خوش نغمه مغني حجازي
اين نغمه زند به پرده سازي
کز کعبه چو بازگشت مجنون
با شوقي از آنچه بود افزون
محمل به ديار ليلي افکند
سررشته وصل يافت پيوند
آمد شد پيش ساخت پيشه
جويان وصال او هميشه
چون سر زدي آفتاب خاور
در راه طلب شدي تکاور
آيين وفا ز سر گرفتي
راه در دوست برگرفتي
جامي ز مي طلب لبالب
بردي بر دوست روز تا شب
چون ظلمت شب علم کشيدي
خود را به حريم غم کشيدي
در کلبه خود مقام کردي
آسايش شب حرام کردي
هر چند که دوست را نديدي
با او گفتي و زو شنيدي
چون يکچندي بر اين برآمد
صد بار دل از زمين برآمد
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان ليلي آگاه
در گفتن اين فسانه راز
نمام زبان کشيد و غماز
مشروح شد اين حديث درهم
با مادر ليلي و پدر هم
يک شب ز کمال مهرباني
در گوشه خلوتي که داني
فرزند خجسته را نشاندند
بر وي ز سخن گهر فشاندند
کاي مردم چشم و راحت دل
کم شو نمک جراحت دل
هر چند که چرخ پرده دار است
در پرده دري ستيزه کار است
کم دوز پرده اي ز آغاز
ک آخر نکند دريدنش ساز
هر شب که ز مشک پرده بندد
از پرده دري سحر بخندد
يک گل به نقاب غنچه ننهفت
کز جنبش باد صبح نشکفت
يک دانه نشد به پرده خاک
کان پرده نگشت عاقبت چاک
خلق از تو و قيس آنچه گويند
زان قصه نه نيکي تو جويند
زين گونه حکايت پريشان
رسوايي توست قصد ايشان
بشنيد صبا سحر ز بلبل
آوازه پرده داري گل
بر وي نفسي دميد و بگذشت
آن پرده بر او دريد و بگذشت
زان پيش که اين سخن شود فاش
افتد سمري به دست اوباش
کوته کن ازان زبان مردم
بر در ورق گمان مردم
ديوار چو سست شد ز يک نم
از يک دو نم دگر شود خم
گر رو ننمايدش ز معمار
پشتيواني شود نگونسار
آتش بنشان ز آستانه
نابرده علم به سقف خانه
چون شعله به سقف خانه گيرد
صد حيله اگر کني نميرد
بردار ز قيس عامري دل
وز صحبت او اميد بگسل
رفتن ز درت نه راي قيس است
تو کعبه و قيس بوقبيس است
ليکن تو مکن براي او کار
از پهلوي خود بيفکن اين بار
ياري که ازو به دل غبار است
يارش نکني لقب که بار است
مپسند به گردن خود اين بار
بر دامنت اين غبار مگذار
در ستر عفاف باش مستور
ديگر مدهش به خانه دستور
مستور که رخ نهفته باشد
چون غنچه ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشود به کوي و بازار
وان دم که گشادچهره چون گل
زد نعره عشق و شوق بلبل
از طارم گلبنش شکستند
با شاخ گياه دسته بستند
گردانيدند گرد هر کوي
بردند به هرزه آبش از روي
هر چند که دامن تو پاک است
وز طعنه حاسدت نه باک است
آلوده هر گمان چه باشي
افتاده به هر زبان چه باشي
آن را که ز درد سر معاف است
طبعش خالي ز انحراف است
از درد سر عصابه رستن
بهتر که به سر عصابه بستن
ليلي مي کرد پندشان گوش
از آتش قيس سينه پر جوش
ايشان با قيس بر سر جنگ
ليلي بي قيس با دلي تنگ
ايشان بر قيس ناسزاگوي
ليلي او را به جان دعا گوي
ايشان با قيس آب و آذر
ليلي با او چو شير و شکر
ايشان ز برون به پندگويي
ليلي ز درون به مهرجويي
چون رو به ديار آن دل افروز
شد قيس روان به رسم هر روز
افتاد دوچار او عجوزي
همچون خر پير پشت کوزي
رويي که ز سختي و درشتي
شايد صفتش به سنگپشتي
از کشمکش حوادث دهر
فرقي چو کدو ز موي بي بهر
خالي سر او ز زيب معجر
عاري تن او ز ستر ميزر
وامانده دو لب ولي نه خندان
چون فرج دهان تهي ز زندان
چشمش چو دهان به جز يکي نه
در دجالي او شکي نه
زان صورت زشت و شکل هايل
فالي بدش اوفتاد در دل
کان کس که نخست بيند اين روي
آخر ز خوشي کيش رسد بوي
بيچاره چو با دل پريشان
شد همدم ماه مهر کيشان
آن مه ز حديث شب خبر گفت
ناسازي مادر و پدر گفت
گفتا بنگر چه پيشم آمد
بر ريش جگر چه نيشم آمد
از عشق تو داشتم دلي نيش
شد زخم جداييت بر آن ريش
از يکشبه فرقت توام دل
مي سوخت به سان شمع محفل
اکنون که کشد به ماه يا سال
هم خود تو بگو که چون بود حال
از آمدن تو صد بلايم
گر زانکه رسد به تنگنايم
زان مي ترسم که ناپسندي
ناگه برساندت گزندي
مجنون چو شنيد اين سخن را
زد چاک ز درد پيرهن را
جاني و دلي ز غصه جوشان
برگشت بدين نوا خروشان
کاي دل پس از اين صبور مي باش
وز هر چه نه صبر دور مي باش
گر رد تو کرد دوست غم نيست
آن رد ز قبول غير کم نيست
هجري که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نيز خوشتر
هر کس که نه بر رضاي جانان
دارد هوس لقاي جانان
در دعوي عشق نيست صادق
نتوان لقبش نهاد عاشق
عاشق که بود ز خويش رسته
بر خود در آرزو ببسته
افتاده به خاک نامرادي
خالي ز غم و تهي ز شادي
فارغ ز اميد و ايمن از بيم
بنهاده سري به خط تسليم
از محنت روزگار بي غم
از هر چه رسد ز يار خرم