شرط است وفا به عهد کردن
در پاس عهود جهد کردن
سفري که ازين بلند مهد است
يک نکته ازان وفا به عهد است
آنست هميشه مرد را جهد
کايد بيرون ز عهده عهد
مجنون که وفا به عهد مي کرد
در رفتن کعبه جهد مي کرد
از منزل دوست بي سر و پاي
شد باديه گرد و راه پيماي
از گرمي ريگ و سختي سنگ
کرد آبله پاي سعي او لنگ
از بس که شد از شکاف رنجه
شد پاشنه شاخه ها چو پنجه
بودي کف پاش گاه رفتار
نعلين هزار ميخي از خار
ساقش شده صد قلم ز خاره
کردي ز ميان ره کناره
بر صفحه ريگ ازان قلم ها
از محنت خود زدي رقم ها
گاهي قدمش ز بس شدي ريش
چون کو رفتي به پهلوي خويش
گاهي بودي به پويه اش رو
چون ناقه بسته پا به زانو
سقاي عطش سراب بودش
وز آبله پا در آب بودش
نانش ز فطير ماه و خور بود
آبش ز تراوش جگر بود
خوابش چو فتادن ذليلان
بي خود ته دامن مغيلان
هر خار شدي به وقت آن خواب
بهر رگ جان کشيش قلاب
هم مرحله مار و مور با او
همراه گوزن و گور با او
ديوان و ددان رفيق راهش
يا او شه و آن همه سپاهش
هر خامه ريگ را که ديدي
حرفي ز نگار خود کشيدي
خون از مژه ريختي بر آن حرف
چندان که شدي به رنگ شنگرف
چون کعبه روان ز بعد ميقات
لبيک زنان شدي در اوقات
او بسته لب از نواي لبيک
ليلي گفتي به جاي لبيک
چشمش به سواد مکه از دور
چون شد ز جمال کعبه پر نور
آمد ز جمال ليلي اش ياد
برداشت ز داغ شوق فرياد
زانجا به طواف خانه زد گام
نگرفته ز ماه خانگي کام
انداخت به خانه شعله آه
از فرقت روي خانگي ماه
زد بر در خانه حلقه شوق
در گردن جان ز حلقه اش طوق
از حلقه غم در آن تک و دو
مي جست ز حلقه اش برون شو
آن گه ز دو ديده خون دل ريخت
در دامن ستر کعبه آويخت
کاي پرده نشين حجله ناز
وي عقده گشاي پرده راز
در انجمن عرب نشستي
بازار همه عجم شکستي
روي عرب و عجم به سويت
جان همه مست آرزويت
در باديه تو زير هر سنگ
افتاده سر هزار سرهنگ
سنگي تو و شرک شيشه خانه
ديده ز تو کسر جاودانه
ريگ حرمت به سرمه سايي
در چشم زمانه روشنايي
از خوي من است هرزه کوشي
وز دامن توست پرده پوشي
از پرده دري پناه من باش
بر توبه گري گواه من باش
از هر چه نه نيک توبه کردم
بد کردم و ليک توبه کردم
معشوق ازل که اوست پيدا
در ديده عاشقان شيدا
عمري به درش نشسته بودم
پيمان وفاش بسته بودم
از هر چه مرا شکست پيمان
هستم ز همه کنون پشيمان
يارب ز همه بتاب رويم
وز حرف همه ورق بشويم
الا ز هواي روي ليلي
وز دعوي آرزوي ليلي
ليلي ست اميدگاه جانم
سرمايه عمر جاودانم
ليلي ستن فروغ بخش ديده
و آرام ده دل رميده
ليلي ست چراغ زندگاني
نوباوه باغ کامراني
او شاه ولايت نکوييست
جان تن عشق و مهرجوييست
تا او شاه است بنده ام من
تا او جان است زنده ام من
هر کس که نه زنده زوست مرده ست
هر کس که نه گرم ازو فسرده ست
گر جمله جهان شوند يک راي
کز قاعده وفاش باز آي
حاشا که نهم به سويشان گوش
يک لحظه ازو کنم فراموش
گويند به قصد حج چو مجنون
آمد سر و پا برهنه بيرون
زين واقعه اش پدر خبر يافت
دنباله او چو باد بشتافت
با او به طوافگه قرين بود
در وقت دعاش در کمين بود
بشنيد چو آن دعا و زاريش
قانون وفا و دوستداريش
دست طمع از خلاص او شست
ديگر همه جا رضاي او جست
در محمل لطف و هودج ناز
آورد به کوي ليلي اش باز