رفتن مجنون پيش ليلي و به بانگ زاغ فال نيکو گرفتن و نذر کردن که اگر ديدار ليلي ميسر گردد يک حج پياده بگزارد

چون باز سفيده دم درين باغ
بنشست بر آشيانه زاغ
زاغان سيه ز سهم آن باز
کردند ز آشيانه پرواز
شد قيس چو باز صبحدم خيز
مقراض دو پا به ره بري تيز
چون از ره حي بريد لختي
ناگاه پديد شد درختي
سبز و خرم چو نخل مينا
بگشاد به آن دو چشم بينا
رخشنده بصر بديد زاغي
چون دود چراغي و چراغي
در تيره شبي ستاره دو
با انگشتي شراره دو
عباسي خلعتي مرتب
کرده ز پي خلافت شب
بانگي دو سه زد لطيف و موزون
نزديک عرب به فال ميمون
مجنون زان بانگ در طرب شد
رقاص نشيمن طلب شد
يعني که خوش است فالم امروز
روزي گردد وصالم امروز
بر من باشد حجي پياده
يک حج چه بود که صد زياده
گر بار دهد به خاطر خوش
سوي خودم آن نگار مهوش
چون راه به خيمه گاه حي برد
وز حي به حريم دوست پي برد
فرموده اجازت دلخولش
بنشاند به مسند قبولش
سر نامه راز برگشادند
هر راز که بود شرح دادند
گاه از ستم فراق گفتند
گاه از غم اشتياق گفتند
کردند دو همنشين و همراز
معشوقي و عاشقي به هم ساز
ليلي به سرير پادشاهي
مجنون به نفير دادخواهي
ليلي و سر شرف بر افلاک
مجنون و رخ نياز بر خاک
ليلي و به خنده شکرافشان
مجنون و زديده گوهر افشان
ليلي و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز در راز
ليلي نه که شمع صبح خيزان
مجنون نه که ابر فيض ريزان
ليلي نه که ماه عالم افروز
مجنون نه که آتش جهانسوز
ليلي نه که لاله بر سر کوه
مجنون نه که کوه رنج و اندوه
ليلي چه سخن چراغ دلها
مجنون به گداز داغ دلها
ليلي به دو زلف و مشکبيزي
مجنون به دوچشم اشکريزي
ليلي گلي از گلاب شسته
مجنون خسي از سراب رسته
ليلي به نشاط خودپسندي
مجنون به بساط دردمندي
بردند به سر دو آرزومند
با هم روزي ز دور خرسند
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند سفتند
يک درد دلي نگفته کم ماند
يک غنچه ناشگفته کم ماند
چون خواست وداع آن دلاراي
مجنون به نياز خاست بر پاي
کاي کعبه رهروان مشتاق
وي قبله نيکوان آفاق
گلزار ارم حريم کويت
زوار حرم مقيم کويت
گيسوي تو طوق تاجداران
بر بوي تو شوق بي قراران
خلخال زر تو تاج بر سر
سلسال لب تو رشک کوثر
هر موي تو را ز زلف شبگون
آشفته چون من هزار مجنون
بگشاده لبت به خنده کوشي
بازارچه شکر فروشي
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام در تو بامدادان
گفتم که سجود خاک اين در
امروزم اگر شود ميسر
بر من باشد که بندم احرام
زين در به طواف حج اسلام
اکنون که به کام خود رسيدم
رويت به مراد خود بديدم
فرمان تو گر بود درين کار
بندم سوي حج ز منزلت بار
گر عمر بود دگر بيابم
با پا روم و به سر بيايم
ور گردد جيب عمر پاره
ماشاء/الله کان چه چاره
ليلي ز وي اين سخن چو بشنيد
بر خويش چو زلف خويش پيچيد
گفت اي ره صدق منهج تو
تو حج مني و من حج تو
گر چهره به وصل هم فروزيم
زان به که به هجر هم بسوزيم
روزي که من از تو دور باشم
خود گو که چه سان صبور باشم
تو شاد به شغل حج گزاري
من زار به کنج سوگواري
گفتا ز عنايت خدايي
خواهم که به محنت جدايي
صابر دارد تو را مرا هم
چندان که رسيم باز با هم
اين گفت و ز ديده خون روان کرد
گريان گريان وداع جان کرد