چون قيس دريده جيب و دامان
از پند پدر نشد به سامان
اعيان قبيله پيش آن پير
گفتند به حسن راء/ي و تدبير
کاي عامري فلک عماري
معموري ملک کامگاري
فرزند تو نور ديده ماست
آرام دل رميده ماست
چشم و دل ما به اوست روشن
آب و گل ما ازوست روشن
بر آتش مهر او سپنديم
تا چند بر آتشش پسنديم
چون عشق و وفاست در سرشتش
اين واقعه گشت سرنوشتش
آن را که فتد چنين بلايي
گر زانکه طلب کند دوايي
شرط است ره سفر گرفتن
يا مهر بتي دگر گرفتن
خرد است و زو سفر نيايد
وز عهده آن به در نيايد
آن به که پريرخي بجويي
مشهور جهان به خوبرويي
در عقد و نکاح وي در آري
همت به صلاح او گماري
باشد گيرد بدو تسلي
فارغ شود از هواي ليلي
در خدمت آن ميان ببندد
وز قصه اين زبان ببندد
اين نکته ز صاحبان تدبير
افتاد پسند خاطر پير
بگشاد زبان و قيس را خواند
پيش نظرش به لطف بنشاند
گفت اي ز تو بخت من خجسته
در ديده چو مردمم نشسته
چشمم به شمايل تو بيناست
وز پشتي توست پشت من راست
طبعم به تو شاد و سينه خرم
حالم ز جدايي تو درهم
تا چند ز خانه فرد باشي
تنها رو و هرزه گرد باشي
يکچند به سوي خانه باز آي
چون مرغ به آشيانه باز آي
ور نيست به خانه ات قراري
همخانه کنم تو را نگاري
تا صحبت تو به ناز دارد
وز هرزه رويت باز دارد
گاهي که قدم نهي به خانه
بوسد قدمت چو آستانه
ور سوي برون شوي خرامان
در پاي تو سر نهد چو دامان
عم تو که هست نقطه غم
از صفحه روزگار او کم
در پرده يکي نگار دارد
کز مه به جمال عار دارد
صافي بدني چو در مکنون
از حقه تنگ وصف بيرون
همشيره شهد شکر او
همخوابه ناز عبهر او
هر دم به جهان فکنده پرتو
از قامت او قيامتي نو
آوازه او به هر دياري
آواره او چو تو هزاري
بيرون ز حساب عقل مالش
وز مال بسي فزون جمالش
در افسر جاه همسر توست
در اصل و نسب برابر توست
بر دامن تو نه ننگي از وي
بر شيشه تو نه سنگي از وي
حيف است چنين دو گوهر پاک
ناگشته به وصل هم طربناک
خواهم که شود قرينه تو
خشنود به مهر و کينه تو
گردد به تو جلوه گر ز يک سلک
نا سفته درش شود تو را ملک
باشيد به هم چو جان و دل دوست
بادام صفت دو مغز و يک پوست
گرديد به هم رفيق و دمساز
ني نيش حسود و زخم غماز
چون قيس شنيد اين سخن را
بگشاد لب شکرشکن را
هم از مژه هم ز لب گهر سفت
افشاند سرشک و با پدر گفت
کاي اصل وجود و گوهر من
خاک قدم تو افسر من
گل کرده توست آب و خاکم
پرورده توست جان پاکم
من عيسي مريمم درين دير
در راه مجردي سبک سير
خورشيد وشم ازين و آن فرد
پيوند بريده از زن و مرد
دارم دلي از جهان رميده
آن به که من بلا رسيده
تا در خم اين رواق باشم
زآويزش جفت طاق باشم
ديوانه ام از بلند رايي
ديوانه چه مرد کدخدايي
من بار خود افکنم ز گردن
در بار کسان چرا دهم تن
جز من نسزد رفيق من کس
تنهايي من رفيق من بس
بيچاره پدر چو کرد ازو گوش
اين طرفه جواب رفت از هوش
گفتا که ز کدخدايي تو
باشد غرضم رهايي تو
باشد يابي به کدخدايي
از ليلي و عشق او رهايي
پيوند کني به ديگري سخت
بندد غم ليلي از دلت رخت
يک کفش بود براي يک پاي
يک دل نشود دو دوست را جاي
ماء/واي دو خصم نيست يک باغ
شهباز آيد سفر کند زاغ
گفت اي پدر اين چه حيله سازيست
با بيدلي اين چه عشوه بازيست
هيهات که بگسلم ز ليلي
تا سير شود دلم ز ليلي
ليلي نقش و دلم نگين است
ليلي تخم و دلم زمين است
ليلي جان است و من تن او را
او طوطي و دل نشيمن او را
تا تن جان را بود نشيمن
من باشم و ليلي ليلي و من
گشتم يکسر همه جهان را
ديدم يک يک جهانيان را
هر چيز که روي در خلل داشت
چون در نگريستم بدل داشت
الا ليلي که گر نيايد
چيزي دگرش بدل نشايد
بر بي بدل ار بدل گزينم
جز در دل و دين خلل نبينم
چون ديد پدر که حال مجنون
از پند نمي شود دگرگون
با خاطر خوش شدش دعاگوي
در کش مکش قضا رضاجوي