استفسار کردن اهل قبيله مجنون از حال وي و اطلاع يافتن بر محبت وي با ليلي

بياع متاع هوشياري
رقاص سماع بي قراري
ويرانه نشين کوه اندوه
ديوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه هاي افلاس
رنجور فسانه هاي وسواس
آسوده سايه مغيلان
سرگشته وادي ذليلان
دمساز مغنيان فرياد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشيون بلبلان شيدا
تاراج رسيده شه عشق
نعلين دريده ره عشق
سنگ افکن شيشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطويله
با ديو و پري ز يک قبيله
يعني مجنون اسير ليلي
شوريده دار و گير ليلي
چون از خود و قوم خود بگرديد
وز قاعده خرد بگرديد
بر بستر شب نيارميدي
چون روز شدي کسش نديدي
سر رشته عهد پاره کردي
وز همعهدان کناره کردي
هر ياري را که ديدي از دور
از ياري او رميدي از دور
هر خويشي را که آمدي پيش
دور افکندي ز خويشي خويش
چون قوم وي اين صفت بديدند
در طعنه وي زبان کشيدند
کو را ز ميان ما چه حال است
کز قوم خودش چنين ملال است
تيغي نه به مرحمت کشيده ست
وز ما صله رحم بريده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پيرامن ماه حلقه بستند
ديدند دليل و نبض جستند
وز خامشيش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
ياري بودش در آن قبيله
قايم به مساعي جميله
شيرين کاري سخن گزاري
در پرده عشق رازداري
گفتند بدو که قيس هر چند
کرده ست چو ني ره نفس بند
در وي دردم دم وفايي
باشد که برون دهد صدايي
افتاد پي تفحص حال
روزي دو سه قيس را ز دنبال
وآخر گفتش که اي برادر
دارم ز غمت دلي پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پيوند وفا بريدنت چيست
وز صحبت من رميدنت چيست
زين پيش به هم حريف بوديم
چون لام و الف اليف بوديم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشين نفسي که راز گوييم
احوال گذشته باز جوييم
يار ار نه به راز لب گشايد
بوي ياري ز وي نيايد
در خلوت دوستان دمساز
معماري دوستان کند راز
مجنون چو شنيد اين ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت اي ديرينه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاريم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاري نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
اين بار اگر نيفتد از پشت
دانم به يقين که خواهدم کشت
پرسيد که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام يار است
گفتا غم ليلي و بيفتاد
از گفتن نام آن پريزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حديث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دير
ني مرده نه زنده ماند تادير
آن يار چو ديد حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چيست
معشوقه کدام و يار او کيست
ز آشفتگيش بسي بياشفت
وان راز نهان به ديگران گفت
مقصود وي آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج