عهد وفا بستن ليلي با مجنون و تاء/کيد کردن آن به سوگندان گوناگون

سر فتنه نيکوان آفاق
چون ابروي خود به نيکويي طاق
منصوبه گشاي عرصه ناز
محجوبه نشين پرده راز
ريحان حديقه اماني
گلبرگ بهار زندگاني
آهوي شکارگير شيران
بازو شکن صد دليران
سجاده نورد پارسايان
دراعه نماي خودنمايان
بازار نه ستم فروشي
ارزان کن نرخ مهرکوشي
چشم عرب از جمال او باغ
جان عجم از هواي او داغ
از صوت وشاح و بانگ خلخال
خنياگر وجد و مطرب حال
از طوق گلو و زيور گوش
بازي ده عقل و رهزن هوش
يعني ليلي نگار موزون
آن چون قيسش هزار مجنون
چون ديد که قيس حق شناس است
عشقش بدر از حد قياس است
در نقد وفاش هيچ شک نيست
محتاج گواهي محک نيست
چون روز دگر به سويش آمد
جاني پراز آرزويش آمد
دل جست به خنده رضايش
جان داد به مژده وفايش
برداشت دل از جفا پسندي
بگشاد زبان به عهد بندي
خواهان رضاي او به صد جهد
گفتش پي استواري عهد
سوگند به ذات ايزد پاک
گردش ده چرخ هاي افلاک
روشن کن اين بلند طارم
از شمع مه و چراغ انجم
فياض وجود و واهب جود
مقصود گذشتگان ز مقصود
سوگند به ديده هاي روشن
بر عالم راز پرتو افکن
ناظر به حقايق نهاني
حاضر به دقايق معاني
بر لوح وجود هر چه ديده
تا کنه کمال آن رسيده
سوگند به سينه هاي دانا
بر دانش چيزها توانا
واقف ز کنوز آفرينش
عارف به رموز اهل بينش
هر نکته مشکلي که خوانده
محروم ز حل آن نمانده
سوگند به هر غريب مهجور
افتاده ز يار خويشتن دور
ني در شب غم اميدي او را
ني از لب کس نويدي او را
هم ضربت تيغ هجر ديده
هم شربت زهر غم چشيده
سوگند به هر مهي پري وش
همچون مه خوب و چون پري خوش
دل کرده به مهر چون خودي بند
وز هر که نه او بريده پيوند
پيراهن غنچه بي تنش چاک
وز تهمت عيب دامنش پاک
سوگند به هر چه از خردمند
گويند به آن خوش است سوگند
کز مهر تو تا مجال باشد
ببريدن من محال باشد
تا دور فلک دهد امانم
ياد تو بود انيس جانم
باشم به غمت درين غم آباد
از شادي هر دو عالم آزاد
صد بار گر از غمت بميرم
پيوند به ديگري نگيرم
بخت ار دهد اختيار کارم
از جمله تو باشي اختيارم
هر کج که نبينمش به تو راست
با وي نکنم نشست يا خاست
کس همنفسم مباد بي تو
پرواي کسم مباد بي تو
تا لوح وفات شد درستم
از حرف دو کون لوح شستم
زين عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز
اين بحر وفا مباد تيره
کين بس به قيامتم ذخيره
ليلي چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست
در پيش رهي گرفت باريک
مي کرد کران ز دور و نزديک
ترک همه کار و بار خود کرد
روي از همه کس به يار خود کرد
بنهاد به طوق يار گردن
در چيد ز دست غير دامن
چون قيس سحر ز ره رسيدي
سر در ره ناقه اش کشيدي
با او گفتي حکايت شب
شکر روز و شکايت شب
تا شب بودي نشسته با هم
از صحبت غير رسته با هم
در وصل چو قيس جهد او ديد
وين عهد وفا به عهد بشنيد
وسواس محبتش فزون شد
وان وسوسه عاقبت جنون شد
آمد به جنون ز پرده بيرون
مجنون لقبش نهاد گردون
طي گشت بدين لقب سرانجام
از نامه دهر قيس را نام
در هر محفل که جاش کردند
مجنون مجنون نداش کردند
او نيز بدين خطاب خوش بود
زين تازه ترانه ذوق کش بود
زان نکته چه به که عشق راند
زان نام چه به که عشق خواند
جامي بگسل ز هرزه کاري
تا نام به عاشقي برآري
در کارگه سپهر دوار
بهتر نبود ز عاشقي کار