گذاشتن مجنون ناقه بچه دار را که در وقت استغراق وي در محبت ليلي به سوي بچه خود باز مي گشت و از ليلي دور مي انداخت

عشق اول او سرود و شاديست
بيرون ز آهنگ نامراديست
ني رنج غرامت است در وي
ني زخم ملامت است در وي
سرمايه راحت و سرور است
از سود و زيان دهر دور است
چون مي که نخست جز خوشي نيست
يک ذره در او مشوشي نيست
محنت کاهد طرب فزايد
وز دل غم روز و شب زدايد
ني دردي ناگوار دارد
ني درد سر خمار دارد
قيس از مي عشق شادمانه
فارغ ز کشاکش زمانه
هر روز که بامداد کردي
در کار خود ايستاد کردي
از منزل خويش بار بستي
احرام حريم يار بستي
کردي چو بر آن قبيله اقبال
رستي ز تنش دو صد پر و بال
بر بوي وصال شاد رفتي
بي زحمت پا چو باد رفتي
بودي به رهش دميده نشتر
از سبزه به زير پاي خوشتر
زآتش صد کوه پشت بر پشت
بوديش ز ريگ گرم يک مشت
گر ناوک خار و تيغ خاره
کردي کف پاش پاره پاره
بنموديش اندر آن تک و پوي
از هر پاره و درستي روي
زان قبله جان چو بازگشتي
چون کعبه رهش دراز گشتي
بودي به حساب خاطر تنگ
هر گام بر او هزار فرسنگ
رفتي به دو چشم اشکپالا
چون آب روان به سوي بالا
پويان قدمش به منزل خويش
مويش ز قفا کشان دل ريش
هر بار که رو به راه کردي
صد بار به پس نگاه کردي
تا بو که کسي برآيد از راه
ک آرد خبري به وي ازان ماه
مي رفت چو سيل از سر کوه
مي آمد همچو کوه اندوه
مي رفت چو باد تيز در دشت
چون آب ستاده باز مي گشت
روزي ز قضا تني ز تب سست
ره سوي ديار يار مي جست
پايش به روش نکرد ياري
بي واسطه شتر سواري
يک ناقه بچه دار بودش
کز بچه به دل قرار بودش
از بچه اگر جدا فتادي
در فرقت او ز پا فتادي
قيس از بچه ناقه را جدا کرد
رو در ره يار دلربا کرد
ميلي دو سه چونکه راه بسپرد
انديشه ليلي از خودش برد
ناقه چو زمام سستتر ديد
بر بوي بچه ز راه گرديد
آن لحظه که قيس را خبر شد
تا بچه خويش رهسپر شد
زان قصه چو قيس آگهي يافت
دامن ز مراد خود تهي يافت
رو کرد به راه ناقه را باز
وز نغمه شوق شد حدي ساز
ميلي دو سه چون بريد ناقه
دور از بچه رنج ديد و فاقه
شد قيس رميده دل دگر بار
بي خود ز هجوم عشق دلدار
چون قيس ز ناقه بي خبر گشت
ناقه به ره گذشته برگشت
اين قصه چو قيس بر سر آورد
بار دگرش به ره درآورد
بر قيس ز دست داده چاره
اين واقعه شد سه چار باره
زآمد شد ناقه شد دلش خون
اين راز ز سينه داد بيرون
کان گنج که من خراب اويم
منزلگه اوست پيش رويم
وان بچه که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
گر روي به مقصد من آرد
بي مقصد خويش جان سپارد
ور روي کند به مقصد خويش
زان غصه شود درون من ريش
همراهي ما به هم محال است
خوشنودي ما ز هم خيال است
آن به که ز دل گره گشاييم
هر يک به ره دگر گراييم
اين گفت و ز ناقه رخت بگشاد
بند از دل لخت لخت بگشاد
او را به ديار خويش بگذاشت
تنها ره يار خويش برداشت
شد در ره او به فرق پويان
با خويشتن اين سرود گويان
کاي دل به موافقان درآويز
وز چنگ مخالفان بپرهيز
در راه وفا قدم ز سر کن
وآيين جفا ز سر به در کن
زين راه کسي که داردت باز
از همرهيش درون بپرداز
گر هست به رهرويت ميلي
همراه تو بس خيال ليلي
ليلي مي گوي و راه مي رو
وآسوده درين پناه مي رو
ليلي ز جهان تو را پسند است
هر کس که جز اوست بر تو بند است
از هر چه نه اوست بند بگسل
پيوند ز ناپسند بگسل
مي زد زينسان ترانه خاص
مي رفت بر آن ترانه رقاص
پا کرده ز سر به رسم هر روز
پي برد به کوي آن دل افروز
هر چيز که بود ديدني ديد
رازي که توان شنيد بشنيد
چون شب شد ازان مقام برگشت
با خوشدلي تمام برگشت
آمد غمگين و رفت دلشاد
حال دل عاشقان چنين باد