رفتن مجنون روز ديگر به قبيله ليلي و ملاقات کردن باوي و به جهت ازدحام اغيار مجال سخن نايافتن

چون عيسي صبح دم برآورد
وز زرد قصب علم برآورد
باد دم او به مشکبيزي
اخضر شجر و شکوفه ريزي
زرين علمش به زرفشاني
نيلي صدف و گهرفشاني
قيس از دم اژدهاي شب رست
وز آه و نفير دم فرو بست
بر ناقه رهنورد دم زد
واندر ره بي خودي قدم زد
مي راند نشيد شوق خوانان
تا ساحت خيمه گاه جانان
در خيمه چو سايه چون نه ره داشت
از دور زمام خود نگه داشت
ناديده ز خيمگي نشاني
مي گفت به خيمه داستاني
کاي قبله نور و حجله حور
در سايه ات آفتاب مستور
ليلي ست مرا چو چشم روشن
تو پرده چشم روشن من
هستم ز مژه سرشکباران
چون دامن تو به روز باران
بر گريه زار من ببخشاي
وز طلعت يار پرده بگشاي
چون ميخم اگر رسد به سر سنگ
زينجا نکنم به رفتن آهنگ
هر چند دهند پيچ و تابم
خود را به تو بسته چون طنابم
بر بار تو تن نهاده دايم
هستم چو ستون ستاده قايم
بار دل من بسي ست بي يار
از گردن من بيفکن اين بار
در پيچش کار من چه کوشي
وز من رخ يار من چه پوشي
جيب من اگر درد جفايت
دست من و دامن وفايت
من بودم و دوش گريه و سوز
واي ار گذرد چو دوشم امروز
ليلي ست چو آب زندگاني
من تشنه جگر چنانکه داني
وقت است که بر لبم فشاند
يک قطره و آتشم نشاند
من از غمش اينچنين در آتش
او خرم و شادکام و دلخوش
قيس ار چه نشد بلند آواز
در خيمه شيد ليلي آن راز
در سينه فروخت آتش او
شد سوي برون عنانکش او
از پرده خيمه چهره گلگون
آمد چون گل ز غنچه بيرون
بر ناقه ستاده قيس را ديد
چون صبح به روي او بخنديد
از حقه لعل گوهر افشاند
وز پسته شور شکر افشاند
گفت اي زده دم ز مهر رويم
بر جان تو داغ آرزويم
دردي که تو را نشسته در دل
يا کرده به سينه تو منزل
داري تو گمان که مرغ آن درد
تنها به دل تو آشيان کرد
هست اي ز تو باغ عيش خندان
درد دل من هزار چندان
ليکن چو تو دم زدن نيارم
سوي تو قدم زدن نيارم
رازي که توانيش تو گفتن
من نتوانم به جز نهفتن
عاشق زده کوس جامه پاکي
معشوق و لباس شرمناکي
عاشق غم دل به ناله پرداز
معشوق و به جان نهفتن آن راز
عاشق نالد ز درد دوري
معشوق و خموشي و صبوري
عاشق گريد ز پرده بيرون
معشوق به دل فرو خورد خون
عاشق ره جست و جو سپارد
معشوق به خانه پا فشارد
عاشق که کشد فغان به عيوق
باشد ز هواي روي معشوق
معشوق به درد و غم معانق
باشد به اميد وصل عاشق
سازنده که ساز عشق پرداخت
معشوقي و عاشقي به هم ساخت
اين هر دو نوا ز يک مقامند
از يکديگر جدا به نامند
چون قيس شنيد اين ترانه
برداشت سرود عاشقانه
از ذوق دريد پيرهن را
بر خاک فکند خويشتن را
مي خواست که از هواي ليلي
چون سايه فتد به پاي ليلي
با او ز گذشته راز گويد
غم هاي زمانه باز گويد
همزادانش روان ز هر سوي
حاضر گشتند مرحبا گوي
دهشت زده گشت قيس از آنان
لب بست ز گفت و گوي جانان
محروم ز کام خويش برگشت
دلخسته و سينه ريش برگشت
مي رفت به درد و غم دلي جفت
با خويشتن اين سرود مي گفت
کاي قوم که همدمان ياريد
يکدم او را به من گذاريد
تا سير جمال او ببينم
خرم به وصال او نشينم
زين چيست بتر که دلفگاري
برده شب فرقت انتظاري
پر خون دل و ديده بامدادان
گردد به وصال دوست شادان
نايافته نطق را مجالي
ناگفته هنوز حسب حالي
ناگاه گروهي از کرانه
حايل گردند در ميانه
از نطق زبان وي ببندند
بر جان وي اين گره پسندند
کس روي چنين کسان مبيناد
جز دامن ازين خسان مچيناد
روزي زينسان به شب رسيدش
رنجي و غمي عجب رسيدش
شب نيز بدين صفت به سر برد
محمل به نشيمن سحر برد
پا ساخت ز سر به راه ليلي
شد باز به خيمه گاه ليلي
ديد از اغيار خيمه خالي
گم هر که نه يار ازان حوالي
بوسيد به خدمت آستانه
بر پاي ستاد خادمانه
ليلي به درون خيمه اش خواند
بر مسند احترام بنشاند
هنگامه عاشقي نهادند
سر نامه عاشقي گشادند
هر دو معشوق و هر دو عاشق
چون شير و شکر به هم موافق
ليلي و سري به عشوه سازي
قيس و نظري به پاکبازي
قيس و خط سبز بر بناگوش
ليلي و سفر ز خطه هوش
ليلي و گره ز مو گشادن
قيس و دل و دين به باد دادن
قيس و سخنان خنده انگيز
ليلي و ز خنده در شکر ريز
ليلي و کرشمه هاي خوبي
قيس و غم عشق و سينه کوبي
القصه دو دوست گشته همدم
کردند اساس عشق محکم
آن بر سر صدر ناز بنشست
وين در صف عاشقي کمر بست
بردند به سر چنانکه داني
در شيوه عشق زندگاني