افسانه شب گذرانيدن مجنون و ليلي از جمال هم دور و از وصال يکديگر مهجور

شب کز سر چرخ لاجوردي
گوي زر خور ز تيز گردي
در ظلمت چاه مغرب افتاد
شد عرصه دهر ظلمت آباد
زرين طاووس ازين کهن باغ
بگذشت و نشست لشکر زاغ
مشکين پرها ز هم گشادند
کافوري بيضه ها نهادند
افروخت هزار مشعل نور
رخشاني بيضه هاي کافور
قيس از ليلي بريد پيوند
محمل به منازل خود افکند
دل با ليلي و تن به خانه
جان ناوک درد را نشانه
چون مار گزيده ناتواني
مي کند به کار خويش جاني
ليلي مي گفت و اشک مي ريخت
وز پنجه به فرق خاک مي بيخت
ليلي مي گفت و آه مي کرد
آهش به سپهر راه مي کرد
هر چند شدي فسانه پرداز
کردي پي خواب حيله ها ساز
کاري به حيل نمي شدي راست
مي خفت و همي نشست و مي خاست
پهلو چو به بسترش رسيدي
خواب از مژه ترش رميدي
گويي که ز بسترش به هر بار
در پهلو همي خليد صد خار
ور بنشستي سر به زانو
آورده در آن دو آينه رو
هر صورت محنتي که بودي
زان آينه هاش رو نمودي
ور زانکه به خاستن زدي راي
فريادکنان بجستي از جاي
بر سينه غمي گران تر از کوه
صد چرخ زدي به رقص اندوه
نوميد ز چاره سازي شب
راندي سخن از درازي شب
گفتي شب غم عجب بلاييست
شب ني که سياه اژدهاييست
بر دور افق کشيده خود را
در کام گرفته نيک و بد را
کام از لب يار چون ربايم
کافتاده به کام اژدهايم
کو صبح که يک فسون بخواند
وز آفت او مرا رهاند
اين بود ز داغ فرقت يار
شب تا دم صبح قيس را کار
ليلي به حريم خانه خويش
هم داشت ازين قبل دلي ريش
از صحبت قيس ياد مي کرد
وز دست فراق داد مي کرد
هر حال که قيس ناتوان داشت
او نيز جدا ز وي همان داشت
چشمش ز خيال او نمي خفت
مي راند ز ديده اشک و مي گفت
هست او مرغي بلند پرواز
هر جا خواهد شدن کند ساز
من فرش حرمسراي خويشم
جنبش نبود ز جاي خويشم
رفتن سوي او ز من نشايد
واي دل من گر او نيايد
مردان همه جا خجسته حالند
بيچاره زنان که بسته بالند
آمد شد عشق کار زن نيست
زن مالک کار خويشتن نيست
عشقي که برآورد سر از جيب
از مرد هنر بود ز زن عيب
داغي که مراست در دل از وي
رنجي که مراست حاصل از وي
گر بر دل وي ز صد يکي هست
اميد وصالش اندکي هست
ور نيست زهي بلا که افتاد
اين مردن نو مبارکم باد
تا صبحدم اين ترانه مي زد
وآتش ز دلش زبانه مي زد
القصه دو عاشق وفادار
هر دو به فراق هم گرفتار
تاريک شبي به روز بردند
وز جان ره عاشقي سپردند
در دل غم آنکه شب چه زايد
چون روز شود چه رو نمايد