داستان مايل شدن مجنون به يکي از خوبان قبايل و محبوبان شيرين شمايل و از غيرت التفات وي با ديگري دل از وي برداشتن و هر دو را به هم بگذاشتن

آن را که به عشق گل سرشتند
وين حرف به لوح دل نوشتند
شسته نشود ز لوحش اين حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
هر لحظه کند به ياري آهنگ
در دامن دلبري زند چنگ
گر در همه جا به جان خريدار
تا خود به کجا شود گرفتار
قيس آن ز قياس عقل بيرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسير ليلي
مي داشت به هر جميله ميلي
يک ناقه رهگذار بودش
کارنده به هر ديار بودش
مويش چو شفق به سرخرنگي
زنجيره زده چو موي زنگي
از گردن و موي او مثالي
طالع شده در شفق هلالي
بي ماندگي از روش فلک سان
پيشش همه کوه و دشت يکسان
سيلي گردي ميان وادي
بر قله کوه گردباي
کردي پي راه بين هر جاي
آيينه گري به هر کف پاي
هر روز بر او سوار گشتي
پوينده هر ديار گشتي
آهنگ به هر قبيله کردي
جويايي هر جميله کردي
روزي به همين طريقه مي گشت
ناگه به يکي قبيله بگذشت
مي کرد به هر طرف نگاهي
از دور بديد جلوه گاهي
خوبان چو ستاره حلقه بسته
ماهي به ميانشان نشسته
ماهي نه که روشن آفتابي
در هر دل ازو فتاده تابي
شد جانبشان سلام گويان
زان ماه نشان و نام جويان
گفتند کريمه نام دارد
اصل و نسب از کرام دارد
دستوري چون به سوي او راند
در ساحت او شتر بخواباند
زانوي شتر ببست و بنشست
بنهاد به زانوي ادب دست
دزديده به روي او نظر کرد
در جان وي آن نظر اثر کرد
خندان خندان شکر شکن شد
با او به کرشمه در سخن شد
از لب به سخن شکر همي ريخت
لؤلؤ ز عقيق تر همي ريخت
او هم به خوشي جواب مي داد
وز ساغر لب شراب مي داد
قيس از سخنش ز دست مي شد
ناخورده شراب مست مي شد
از جام هم آن دو باده پيماي
رفتند به يک دو جرعه از جاي
بودند بدين صفت زماني
کز دور پديد شد جواني
سروي ز رياض زندگاني
پوشيده لباس ارغواني
بر ناقه تيز گام راکب
رخشنده رخي چو نجم ثاقب
افتاد در آن گروه جوشي
برخاست ز جان شان خروشي
بي خواست شدند پيش او باز
بگشاده به خير مقدم آواز
در نغمه به ساقشان خلاخل
چون در کف مطربان جلاجل
آن شيوه چو ديد قيس ازيشان
برخاست ز جاي خود پريشان
گرداند بر آن پريرخان پشت
وآورد زمام ناقه در مشت
آنان چو شتاب وي بديدند
فريادکنان ز پي دويدند
کاي قيس چنين شتاب منماي
وز قاعده عتاب بازآي
مپسند که بي رخت نشينيم
بنشين که رخ تو سير بينيم
صحبت به مثل اگر زمانيست
از رابطه ازل نشانيست
دامن ز وفا کشيدن نتوان
سر رشته آن بريد نتوان
هر چند ز ره غبار رفتند
صد نکته آبدار گفتند
چون ز آتششان نداشت دودي
آن گفت و شنو نداشت سودي
بر ناقه خود نشست و زانان
بر تافت عنان نشيد خوانان
کاي دل کم يار بي وفا گير
در زاويه فراغ جاگير
آن کس که چو گل دو روي باشد
در وي ز وفا چه بوي باشد
زانان چه کنم که چون رسم من
چون کوه کشند پا به دامن
ور کم ز مني نمايد اقبال
باشند ترانه زن ز خلخال
حاشا که اگر غبار گردم
با باد درين ديار گردم
ور ابر گهر نثار باشم
يک قطره بر اين ديار پاشم
زين گفت و شنود خامشي به
وز هيچکسان فرامشي به