چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بديع پيکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمين فتاده عشق
بي عشق نشان ز نيک و بد نيست
چيزي که ز عشق نيست خود نيست
اين سقف بلند لاجوردي
روزان و شبان به گرد گردي
نيلوفر بوستان عشق است
گوي خم صولجان عشق است
مغناطيسي که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقيست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گير قياس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بين سنگ که چون درين نشيمن
بي سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسايش سينه هاي پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بي دولت عشق کي رهد مرد
کس ز آدميان چه دون چه عالي
از معني عشق نيست خالي
ليکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق يکي زر است و سيم است
بي سيم دلش چو زر دو نيم است
معشوق يکي رز است و باغ است
زينهاش به سينه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدي جست
زين دغدغه ها ضمير خود شست
دل بست به طرفه نازنيني
در مجلس انس خرده بيني
دامن پاکي ز دست اغيار
ني دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وي آنکه چون اسيري
شد بسته پير ديده پيري
خجلت ده گل به تازه رويي
رشک سمن از سفيد مويي
آيينه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازين دو جا بخواند
محمل به حقيقتت رساند
صحراي وجود را گل است اين
درياي مجاز را پل است اين
زين عشق کسي که بي نصيب است
در انجمن جهان غريب است
غافل ز حريم محرميت
نشنيده نسيم آدميت
آرند که واعظي سخنور
بر مجلس وعظ سايه گستر
از دفتر عشق نکته مي راند
و افسانه عاشقان همي خواند
خر گم شده اي بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کيست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
ني محنت عشق ديده هرگز
نه داغ بتان کشيده هرگز
برخاست ز جاي ساده مردي
هرگز ز دلش نزاده دردي
کان کس منم اي ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کاي يار
اينک خر تو بيار افسار
اين را ز خري کزان دژم نيست
جز گوش دراز هيچ کم نيست
سرمايه محرمي ز عشق است
بل ک آدمي آدمي ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمي نيست
شايسته بزم محرمي نيست
جامي به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پيوند
جز عشق مگوي هيچ و مشنو
حرفي که نه عشق ازان خمش شو