پايه معراج سخن را از قمه عرش گذرانيدن و به اول درجه از درجات معارج قدر او صلي الله عليه و سلم رسانيدن

اي اشهب شبرو تو از نور
از ظلمت جسم پيکرش دور
از زرده مهر گرمروتر
وز خنگ سپهر تيزدو تر
بر هر چه فکنده نور ديده
با نور به هم به آن رسيده
ني رنجکش زمين سم او
ني دستخوش صبا دم او
رانش ز نشان داغ ساده
با داغ تو در بهشت زاده
خضراي فلک چراگه او را
بر ديده روشنان ره او را
آب از نم سلسبيل خورده
سبق از پر جبرئيل برده
برتر بودش سپهر کن سم
از نعل هلال و ميخ انجم
باريک و خميده پيکر ماه
گردد چو رکاب هر سر ماه
باشد ز رکابيش خورد بر
پاي تو به او درآورد سر
اي پايه اول تو معراج
نعلين تو فرق عرش را تاج
عمري به هزار ديده افلاک
گرديد به گرد خطه خاک
تا کي تو به ديده اش نهي پاي
سازي بر سر چو افسرش جاي
آن شب که به سير آسماني
رفتي ز سراي ام هاني
در پويه براق زير رانت
جبريل چو برق در عنانت
برداشت قدم ز ريگ بطحا
افراشت علم به سنگ اقصي
بر خيل رسل اماميت داد
در سير سبل تماميت داد
اين هفت بساط در نوشتي
وز چار رباط درگذشتي
در منزل مه مقام کردي
کار وي ازان تمام کردي
بهر قدمت تمام سر شد
بر چرخ به سروري سمر شد
کاتب ز تو حرف راستي جست
از هر چه نه راست لوح خود شست
چون خامه نهاد بر خطت سر
از مدح تو داد زيب دفتر
زهره ز تو يافت مژده خاص
شد چنگ زنان ذوق رقاص
مي رفت رهت به گيسوي چنگ
مي ساخت به پايبوست آهنگ
بود آينه صيقل خورشيد
عکسي ز رخ تو داشت اميد
از روي تو لعمه اي بر آن تافت
رخشندگي اين همه ازان يافت
بهرام ز دست خنجر افکند
زير سم مرکبت سرافکند
در چاوشي رهت کمر بست
وز فخر کلاه گوشه بشکست
بر خورده چو نقطه مشتري مشت
کرده به تو رو، به مهر و مه پشت
چو سايه فتاد در قفايت
تا سرمه خرد زخاک پايت
کيوان که بر اين حصار عالي
مشهور بود به کوتوالي
با تو به خلاف پا نيفشرد
روي تو بديد و قلعه بسپرد
از بام زحل عروج کردي
جا بر فلک البروج کردي
از اختر پر دوازه برج
همچون از در دوازده برج
کردند مقدسان نثارت
از تحفه خويش شرمسارت
از نقش جهانيان مقدس
بستي نقشي به چرخ اطلس
کرسي به زمين چو فرشت افتاد
زانجا سايه به عرشت افتاد
بر عرش ز سايه ات رميدي
محمل سوي وايه ات کشيدي
از ششدره جهت بجستي
وز تنگي روز و شب برستي
ملکي ديدي در او مکان ني
تمييز زمين و آسمان ني
کردي ز عنايت پياپي
هفتاد هزار پرده را طي
بي پرده جمال دوست ديدي
وز پرده به پردگي رسيدي
گشتي همه ديده پاي تا فرق
در پرتو نور او شدي غرق
کردي همه کاينات را گم
چون قطره به موجخيز قلزم
گوشت ز زبان بي زباني
بشنيد کلام جاوداني
ذرات حقيقت تو شد گوش
گوشت ز جهات رست چون هوش
دريافت به تيزهوشي ذوق
از تحت همان حديث کز فوق
هر نکته ازان شنيده پاک
سرمايه صد هزار ادراک
تورات کليم ازان ندايي
انجيل مسيح ازان صدايي
بر سقف زبرجدي که رفتي
زان خوبتر آمدي که رفتي
چون ز اوج سپهر آمدي باز
مه رفتي و مهر آمدي باز
شد عالم تيره از تو پر نور
ويرانه گيتي از تو معمور
نور تو ميان جان نشيناد
بي نور تو کس جهان مبيناد