دست فکرت در سلسله ممکنات زدن و به ذروه توحيد واجب برآمدن

نظارگيان اين کهن دير
در مرحله نظر سبک سير
بالغ نظران آفرينش
روشن بصران تيز بينش
پوشيده درج چرخ دانان
ننوشته درج دهر خوانان
هر جا به اثر نظر گمارند
زان پي به در مؤثر آرند
ننهند ز زشته بر خرد بند
گيرند به رشته ريس پيوند
در خط چو قلم فرو نمانند
زان قصه خط نويس خوانند
هر جا بينند رشته تابي
در گردنشان شود طنابي
تا چرخ شوند رهنوردان
وز چرخ به سوي چرخ گردان
هر جا خوانند تازه حرفي
در نامه ز خامه شگرفي
زان حرف به سوي خامه آيند
وز خامه به خامه زن گرايند
از هر چه بود به ملک امکان
در جلوه گري ز جسم تا جان
صد سلسله در ميان نهد پاي
ليکن همه منتهي به يک جاي
از مرکز دايره به هر سوي
باشد خط نصف قطر را روي
کارش به محيط يابد انجام
سيرش به محيط گردد آرام
در دايره کين خطوط پيداست
هر يک به محيط مي رود راست
رو زين ره راست گر نپيچي
قدري داري وگر نه هيچي
اي ميل به تاب و پيچ کرده
روي از دو جهان به هيچ کرده
يک لحظه ز تاب و پيچ باز آي
هيچند همه ز هيچ باز آي
در گردش اين بلند کردار
بين اين همه نقش هاي پرگار
هر نقش اگر چه دلپسند است
آيينه صنع نقشبند است
بايد ره دلپسند رفتن
از نقش به نقشبند رفتن
تا چند به نقش بند ماني
آن به که به نقشبند راني
هر نقش عجب که زير و بالاست
برهان وجود حق تعالي ست
هر جنس کرم که رهنورد است
از کارگه قديم فرد است
هر مرغ سخن که در ترانه ست
توحيد سراي آن يگانه ست
هر غنچه به شکر او دهانيست
هر برگ گل طري زبانيست
هر لاله که در حريم باغيست
از نور هدايتش چراغيست
از سبزه تر به طرف گلشن
داده خط بندگيش سوسن
با خلعت سبز نيکبختان
رقصان به هواي او درختان
راسخ قدمان باغ دايم
در طاعتش ايستاده قايم
ما را که به تختگاه تعليم
بنهاده به فرق تاج تکريم
هر تيغ بلا که بر سر آيد
گردنکشي از درش نشايد
آن به که ز عنف پاک باشيم
در راه وفاش خاک باشيم
نقد دل و جان به او سپاريم
خود در دو جهان جز او که داريم
آن دم که رسد نفس به آخر
گردد سکرات موت ظاهر
جز دامن فضل او نگيريم
ميريم به ياد او چو ميريم