آغاز

بسم الله الرحمن الرحيم

اي خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان
محجوب تو را نهار ليلي
مکشوف تو را سها سهيلي
خورشيد ز توست روشني گير
بي روشني تو چشمه قير
بر چشمه قير اگر بتابي
گيرد فلکش به آفتابي
اي دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه
در راه تو عقل فکرت انديش
صد سال اگر قدم نهد پيش
ناآمده از تو رهنمايي
دور است که ره برد به جايي
هر رو که در آشنايي توست
از پرتو رهنمايي توست
اي هستي بخش هر چه هست است
کس بي تو ز نيستي نرسته ست
فرمان تو را درازدستي
بر عالم نيستي و هستي
خود را ز تو نيست هست ديده
هست از تو به نيستي رسيده
جز تو همه سرفکنده تو
هر نيست چو هست بنده تو
اي از خم کاف و حلقه نون
صد نقش بديع داده بيرون
آن نور که از شکاف کاف است
پيدا کن قاف تا به قاف است
بي نقطه نون نگشته داير
بر مرکز هستي اين دواير
هر بحر کرم که صرف کردي
از چشمه اين دو حرف کردي
اي در يکي و يگانگي فرد
با تو نفس از يگانگي سرد
پاکي ز توهم دويي تو
در حکم خرد همين تويي تو
رقام ازل به کلک تقدير
قسام ابد به تيغ تدبير
ديباچه نويس دفتر عقل
رخشاني بخش گوهر عقل
پرگار زن محيط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه خاک
کاشانه فروز شب سياهان
از مشعل نور صبحگاهان
دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزي حله هاي خضرا
بر قامت شاهدان نوروز
بي رشته قبا و پيرهن دوز
شيرازه کن جريده گل
دمساز جريده خوان بلبل
از کيسه غنچه بند فرساي
در کاسه لاله مشک تر ساي
رخساره نگار هر نگاري
ناوک زن هر درون فگاري
ياريگر هر ز يار مانده
همراه هر از ديار رانده
تسکين ده درد بي قراران
مرهم نه داغ دلفگاران
شورابه گشاي چشمه چشم
صفرا شکن زبانه خشم
دباغ اديم لاجوردي
صباغ خزان چهره زردي
از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خويش برقع انداز
خارافکن راه سست رايان
خارا کن سد تيز پايان
عصيان کاه جنايت آمرز
اول گير نهايت آمرز
بگذشت ز حد جنايت من
تا خود چه شود نهايت من
گر بگدازي گناهکارم
ور بنوازي اميدوارم
بنگر به اميدواري من
بگذر ز گناهکاري من
هر چيز که خواهم از تو دارم
وين نيز که خواهم از تو دارم
مهر کهن مرا نوي ده
در خواهش خود دلي قوي ده
روزي که قوي نهاد بودم
بيرون ز طريق داد بودم
کارم نه به وفق عقل و دين بود
رويم نه به شارع يقين بود
و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم
در دست نماند قوت کار
وز پاي برفت زور رفتار
بر سستي و پيريم ببخشاي
بر عجز و فقيريم ببخشاي
بنشسته به فرق من سفيدي
برفيست ز ابر نااميدي
زين برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه مي فروزم
هر برف که بر زمين نشيند
بهر گل و ياسمين نشيند
زين برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست
خاري که شکست در دل من
روزي که برآيد از گل من
خواهم که کند به سويت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکسته رايي
زين چنگ زدن رسد نوايي