«گر عيب سر زلف بت از کاستن است
چه جاي به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و مي خواستن است
کآرايش سرو هم ز پيراستن است »
بود اياز آن به نيکويي ممتاز
از همه لعبتان چين و طراز
آفتابي ز آسمان اميد
سروي از باغ رحمت جاويد
جبهه اش نور صبح بهروزي
کار او روز دولت افروزي
ابرويش قبله صفا کيشان
طاق محراب طاعت انديشان
چشم او شير گير آهوي مست
صفت شيران ازو گرفته شکست
دهني همچو عيش عاشق تنگ
دو لبش با سرشک او يکرنگ
غبغبش بود با ذقن به دو نيم
سيبي از ميوه زار باغ نعيم
بر لبش همچو خضر تازه نبات
آمده تر برون ز آب حيات
متناسب ز فرق تا به قدم
متواضع ز شاه تا به حشم
هم ادب هم جمال با هم داشت
آنچه بيرون ازين بود کم داشت
در اداي حقوق خدمت شاه
ننشستي ز پاي بيگه و گاه
خاطر شاه بود شيفته اش
وز جمال و ادب فريفته اش
يک شبي شه به بزم باده نشست
يافت تأثير باده بر وي دست
دست عشقش بتافت دامن عقل
شوق وصلش بسوخت خرمن عقل
نقد جان در ره نياز نهاد
چشم بر طلعت اياز گشاد
ديد زلفي که از بناگوشش
سرنگون سر نهاده بر دوشش
بند در بند و حلقه در حلقه
بند صد جان و دل به هر حلقه
سنبل خم گرفته تاب زده
حلقه بر روي آفتاب زده
خواست تا بر ميان به هر تاري
بندد از دست عشق زناري
رسم دين از ميانه برگيرد
شيوه کافري ز سر گيرد
عصمتش بانگ زد که هان محمود
سايه ات باد بر جهان ممدود
پيش ازان کت به کفر افتد کار
تيغ برکش به قطع اين زنار
خجنر اندر کف اياز نهاد
گفت کن لطف هر چه باداباد
قطع کن اين کمند مشکين را
ور نه بر باد مي دهم دين را
گفت اياز از کجا برم اي شاه
تا که باشد به موجب دلخواه
گفت از نيمه زانکه نيمشب است
رفته يک نيمه زين شب طرب است
سازش از نيم زلف خويش تمام
تا رسيم از شب تمام به کام
چون اياز اين سخن ز شاه شنيد
نيمي از زلف خويشتن ببريد
بوسه داد و به پيش شاه نهاد
شاه دست کرم به بذل گشاد
ريخت چندان در و زر و گوهر
بهر فرمان شنيدنش بر سر
که دگر پيش آن شه والا
نتوانست کرد سر بالا
شب بدينها به آخر انجاميد
هر کس از شغل خود بياراميد
کرد بر شاه زور مستي و خواب
سر به بالين نهاد مست و خراب
خواب شب کرد و صبحدم برخاست
با نسيم سحر به هم برخاست
از حديث شبانه ياد آورد
روز بد را ترانه ياد آورد
زلف ببريده را گرفت به دست
همچو ماتم رسيدگان بنشست
با دل خويش برگرفت خروش
که چه بد بود آنچه کردم دوش
بود عمر دراز زلف اياز
روي برتافتم ز عمر دراز
نيمي از عمر خويش کم کردم
بر خود و عمر خود ستم کردم
صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
گه به جا مي نشست و گه مي خاست
روز بگذشت و او قرار نيافت
هيچ کس ز اهل بار بار نيافت
بر در بار جمله صف بستند
منتظر بهر بار بنشستند
عنصري را شدند راهنماي
که برو خويش را به شاه نماي
بو که اين عقده را گشاد دهي
رنج و اندوه او به باد دهي
عنصري را چو ديد شاه از دور
گفت هستم ز شغل دوش نفور
حسب حالم ترانه اي ده ساز
که به عيش شبانم آيم باز
گفت شاها به باغ ملک تو در
هست سروي اياز تازه و تر
دل پريشان مکن که گستاخي
برد از سرو تازه بر شاخي
باغبان سرو را چو پيرايد
جز به پيراستن نيارايد
يک دوبيتي هم اندرين معنا
کرد بر مطربان شاه املا
در حريفان فتاد جوش و خروش
برگرفتند بانگ نوشانوش
وقت شه زان ترانه خرم شد
ساغر خرمي دمادم شد
دست همت ز تاج و تخت فشاند
عنصري را به پيش تخت نشاند
داد فرمان که گوهر آوردند
دهنش را سه باره پر کردند
آن دهاني که ريخت بر وي در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند اين سفته در به گوش جهان
آنچه باقي اگر چه خاک در است
به ز فاني اگر چه گنج زر است