بود در عهد بوعلي سينا
آن به کنه اصول طب بينا
ز آل بويه يکي ستوده خصال
شد ز ماخوليا پريشان حال
بانگ مي زد که کم بود در ده
هيچ گاوي به سان من فربه
آشپز گر پزد هريسه ز من
گرددش گنج سيم کيسه ز من
زود باشيد و حلق من ببريد
به دکان هريسه پز سپريد
صبح تا شام حال او اين بود
با حريفان مقال او اين بود
نگذشتي ز روز و شب دانگي
که چو گاوان نبوديش بانگي
که به زودي به کارد يا خنجر
بکشيدم که مي شوم لاغر
تا به جايي رسيد کو نه غذا
خورد از دست هيچ کس نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلي بردند
گفت سويش قدم نهيد از راه
مژده گويان که بامداد پگاه
که رسد بهر کشتنت به شتاب
شنه در دست خواجه قصاب
رفت ازين مژده زور گرانيها
کرد اظهار شادماني ها
بامدادان که بوعلي برخاست
شد سوي منزلش که گاو کجاست
آمد و خفت در ميان سراي
که منم گاو هان و هان پيش آي
بوعلي دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تيز کرد و نشست
برد قصاب وار کف سويش
ديد هنجار پشت و پهلويش
گفت کين گاو لاغر است هنوز
مصلحت نيست کشتنش امروز
چند روزيش بر علف بنديد
يک زمانش گرسنه مپسنديد
تا چو فربه شود برانم تيغ
نبود افسوس ذبح او و دريغ
دست و پايش ز بند بگشادند
خوردني هاش پيش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بي خلاف و ابا
تا چو گاوان ازان شود فربه
شد خود او از خيال گاوي به