بود يعقوب بن حسن شاهي
آسمان جمال را ماهي
نوجواني که نارسيده بسي
بود کارش به غور کار رسي
ملکي از شام تا خراسان داشت
وز بدي ها دلي هراسان داشت
پشت ظلم آوران شکست از وي
صيت نوشيروان نشست از وي
روزي آمد ز خطه شيراز
رقعه اي پر دعاي اهل نياز
که فلان ظالم ستم پيشه
به کف آورده از قلم تيشه
مي زند بيخ بندگان خداي
اي خداوند مرحمت فرماي
سوي تبريز خواند آن سگ را
يعني آن بد نهاد بد رگ را
آه اگر سگ بگيردم دامن
که چه کين بودت اين همه با من
کاندر اين قصه چون سخن راندي
آن عوان را به نام من خواندي
شاهش القصه پيش خويش نشاند
رقعه سر تا به پاي بر وي خواند
گر چه انکار کرد ز اول کار
کرد آخر به آنچه بود اقرار
شاه چاچي کمان نهادبه دست
ناوک جان ستان گشاد ز شست
هدف تير خشم کرد او را
همچو سگ چار چشم کرد او را
آري آن تير ازو چو کرد گذر
شد گشاده بر او دو چشم دگر
تا به آنها سزاي خود بيند
کار بد را سزاي بد بيند
حيف ازان دست و شست و تير و کمان
که چنان شه ز جور دور زمان
آفت باد بي نيازي يافت
روي ازين صورت مجازي تافت
لطف ايزد نثار جانش باد
فضل حق راحت روانش باد