بشنو اي خواجه اين حکايت را
بنگر اين دانش و درايت را
تو هم آخر ز جنس آدميي
با ملک در مقام محرميي
گر قلم مي زني بدينسان زن
گوهر مکرمت ازين کان کن
ور نه بفکن قلم که از مشتت
باد با او فکنده انگشتت
روي نرم و دل درشت که چه
با درفش زمانه مشت که چه
چند بر جاه و مال لرزيدن
چند وزر و وبال ورزيدن
قصه ظالمان که بشنيدي
کيفر ظلم ها که خود ديدي
هيچ ازان اعتبار نگرفتي
ترک اين کار و بار نگرفتي
پيش ازان دم که همچو سگ ميري
در ره ظلم تيز تگ ميري
آدمي گرد و از سگي باز آي
با صفات فرشته دمساز آي
ور نه ترسم که عالم گذران
با تو هم آن کند که با دگران