بخل قفليست بر خزينه شاه
تا کند دست شاه ازان کوتاه
قفل بگشا که دست کوتاهي
نيست لايق به منصب شاهي
دل شه کز خزينه اش هوس است
دولت شاهيش خزينه بس است
تا بود شاه شاه بي خم و پيچ
زانکه بايد نيايدش کم هيچ
ور بماند ازان معاذالله
که تواند خزينه داشت نگه
بخل نخليست دخل آن همه خار
خار آن جان خستگان آزار
گر به خرماي او بري دندان
هست دندان شکن تر از سندان
في المثل گر فشاندش مريم
زان نريزد به غير سنگ ستم
بخل نخليست نوش او همه نيش
جگر خستگان ز نيشش ريش
گر بيالايدت به شهد انگشت
سازدت خم ز بار منت پشت
به حيل بر در بخيل مرو
به عزيزي او ذليل مشو
که به سوي کريم فخر شعار
آن ذليلي کند دليلي عار
عار اگر مي کشي از آنان کش
که بود فخر و عار از آنان خوش
نه بر ابروي آن گروه گره
نه پر آژنگ رويشان چو زره
بدهند و ز شرم داده خويش
از فقيران سرافکنند به پيش
نه که هر جا ز خاصه و عامه
از لئيمي کنند هنگامه
لطف و احسان خود شمار کنند
گردنت را به زير بار کنند