کرد نوشيروان شه عادل
نيمروزي به بام خود منزل
ديد بر پشت بام همسايه
پير زالي فقير و بي مايه
قامت کوژ و کوزه اي در دست
چون وي از روزگار ديده شکست
نه ورا نايژه نه دسته به جاي
نه تهي کايستد به آن بر پاي
خواست تا حيله اي برانگيزد
کآب از آنجا به روي خود ريزد
کوزه زان حيله ها که مي انگيخت
مي فتاد آب بر زمين مي ريخت
چشم نوشيروان چو آن را ديد
از مژه اشک مرحمت باريد
گفت بر خود که واي بر ما باد
خشم خلق و خداي بر ما باد
که به پهلوي ما فقيري را
عمر بگذشته گنده پيري را
نبود کوزه اي به دست درست
که به آن روي خود تواند شست
خواست تا آفتابه زر خويش
به بر او فرستد از بر خويش
باز گفتا مبادا گرداند
کش چنان ديدم و خجل ماند
بر فقيران گرد خود يکسر
کرد قسمت چل آفتابه زر
پيرزن گشت بهره مند از وي
کس نبرده به قصه او پي