بشنو اين قصه را که نوشروان
روزي از باده خواست نوش روان
روشن انديشگان پاک سرشت
ساز کردند مجلسي چو بهشت
ساقيان در نواي نوشانوش
مطربان بر سپهر برده خروش
ساقيي برگرفت ساغر زر
برده تا شاه معدلت گستر
دست او سست شد ز هيبت شاه
خلعت شاه شد ز باده تباه
خاطر شاه را به هم برزد
آتش خشمش از درون سرزد
گفت خواهم چو باده خون تو ريخت
همچو جرعه به خاک راه آميخت
ساقي از شه چو اين وعيد شنيد
وز وي امضاي آن نداشت بعيد
برگرفت از ميان صراحي را
ريخت بر وي روان صراحي را
زد بر او بانگ کاي تباه سير
چيست اين عذر از گناه بتر
گفت شاها چو آمد اول کار
از من اين جرم خالي از هنجار
وان نبود آنچنان که بستيزي
به همان جرم خون من ريزي
جرم ديگر بر آن بيفزودم
تخت و تاجت به باده آلودم
تا چو در کشتنم بر آري تيغ
کس نگويد به کشورت که دريغ
کين شهنشاه معدلت پيشه
تافت زين پيشه روي انديشه
يافت از دور چرخ دير مدار
دامن عدل او ز ظلم غبار
شد مرا با درون آشفته
کردني کرده گفتني گفته
کوتهم شد بر اين دقيقه سخن
بعد ازين هر چه بايدت آن کن
شاه گفت اي بر آتشم زده آب
طبع چون آب تو به لطف چو آب
گر چه بود از نخست بد کارت
عذر کار تو خواست گفتارت
عفو کردم جنايت تو تمام
شکر اين عفو را بگردان جام