به غضب جان هيچ کس مخراش
حرف آسايش از دل متراش
غضب آمد خراشگر چو اره
اره است آن بلي ولي دو سره
ناخراشيده خاطر تو نخست
کي بود دلخراشي از تو درست
ز آتشي کز غضب برافروزي
اولا خان و مان خود سوزي
آنچه بر مردم کناره رسد
ز آتشت دود يا شراره رسد
اصل آن در دلت فروخته است
که ازان خرمن تو سوخته است
آب حلمي بزن بر آن آتش
تا نيفتد به ديگران آتش
خشم با ديگران سگي و دديست
وين سگي و ددي بيخرديست
هر که را از خرد مدد باشد
کي در آن تن دهد که دد باشد
نيش دندان خوک و پنجه گرگ
بهر آزار شد بلاي بزرگ
سوي آزارشان چو راهي نيست
پنجه و نيش را گناهي نيست
ز آدميزاده چون کسي رنجه ست
خوک بي نيش و گرگ بي پنجه ست
خشم خوش باشد از براي خداي
نه ز وسواس نفس بد فرماي
چون براي خدا بود خشمت
از دو بيني جدا بود چشمت
آن نه چشم است غيرت دين است
وز در آفرين و تحسين است
جنبش خشم چون ز نفس بد است
بالش ديو و کاهش خرد است
به که از ديو دل بپردازي
خشم را زير دست خود سازي