شاه ترمذ کنيزکي زيبا
داشت دلکش چو نقش بر ديبا
يافت در دل به سوي او ميلي
بلکه بر کشت عاقبت سيلي
عشق در دل چو شد قوي بنياد
رخنه در کار ملک و دين افتاد
يک شبي روي بر زمين ماليد
به دعا از دل حزين ناليد
کاي خداوند آسمان و زمين
بنده حکم تو هم آن و هم اين
کارم از دست رفت دستم گير
دست جان هوا پرستم گير
پيش ازين داشتم دلي ساده
از هواهاي نفس آزاده
نيک از بد بدان شناختمي
کار نيکان به آن بساختمي
دلربايي ببرد آن دل را
به دو صد غم سپرد آن دل را
نقش اويم ز لوح دل بتراش
پاکش از لوح آب و گل بتراش
سر به سر کن زيان و سودش را
به عدم باز بر وجودش را
تا به تدبير ملک پردازم
کار از کار ماندگان سازم
اين بگفت و سرشک خونين ريخت
خاک محرابگه به خون آميخت
گريه از صاحب دعا بي قيل
بر وجود اجابت است دليل
بامدادادن که پا به تخت نهاد
بازش آن بت به سينه رخت نهاد
عهد نوروز بود و فصل بهار
دامن گل به کف چو دامن يار
خيمه از حد شهر بيرون زد
سايه بان بر کنار جيحون زد
ديد از سبزه بر لب جيحون
گستريده بساط سقلاطون
دست جانان به صد نشاط به دست
شاد و خرم بر آن بساط نشست
آنچه اسباب کامراني بود
وانچه ز آلات شادماني بود
گر چه جا بر کنار دريا داشت
همه با يکدگر مهيا داشت
نيمروزان که وقتشان خوش شد
دل سوي بحرشان عنان کش شد
زورقي چون هلال از زر ناب
جمع در وي نشاط را اسباب
پيش شاه و کنيزک آوردند
ماه و خور در هلال جا کردند
شد روان زورق از کناره شط
مي بريد آب را به سينه چو بط
داشت شاه از نشاط پردازي
همچو بر بط فکنده شهبازي
ناگهان موجي از ميان برخاست
زان دو زورق نشين فغان برخاست
رفت زورق به موج آب فرو
شد به مغرب دو آفتاب فرو
شه به حسرت کنيز را بگذاشت
به شنا ره به سوي شط برداشت
چون ازان لجه بر کنار رسيد
اثري زان گزيده يار نديد
شد ز صدقي که بود در طلبش
به اجابت قرين دعاي شبش
تازه شد رسم پادشاهي او
با همه خلق نيکخواهي او
آري آنجا که حکم هشياريست
عاشقي ضد مملکتداريست
افتد از عشق ملک در کم و کاست
عشق و شاهي به هم نيايد راست