شاه بايد که چشم باز بود
بر بد و نيک سرفراز بود
چشم او باز باشد از چپ و راست
تا ز عالم برون برد کم و کاست
هر که بيند که او نه راسترو است
دل و جانش به کجروي گرو است
همچو تير کجش بيندازد
کيش خود را ازو بپردازد
نه که همچون کمان کشد سوي خويش
سازدش جايگه به پهلوي خويش
بايد او را دلي ز حلم چو کوه
کش نگيرد ز دادخواه ستوه
دادخواهي اگر ز تنگدلي
نسبت او کند به سنگدلي
نشود از حديث او بي سنگ
وز جفا گوييش بلند آهنگ
ور جهد از زبان او شرري
که چو آتش کند در او اثري
گو درون را چو آب صافي کن
وآتشش را به آن تلافي کن
ور نريزد بر آتش او آب
زان افتد روز حشر در تب و تاب