در زمان گذشته دهقاني
گاو مي راند گرد ويراني
ناگهان آلت زراعت او
بر زمين شد فرو در آن تک و پو
آشکارا شد از زمين يک خم
پر درونش ز خوشه گندم
خوشه هايي چو دانه هاي گهر
زرگرانش غلاف کرده ز زر
دانه هاي بزرگ و رخشنده
ديده را فيض نور بخشنده
حالي آن را به پيش شاه رساند
شاه آن را بديد و حيران ماند
گفت کز سالديده دهقانان
قصه هاي نو و کهن دانان
باز پرسيد کين که افزوده ست
حيرت ما کجا و کي بوده ست
کهنه پيري که بر حدود دويست
دور گردون نيافتش سر ايست
گفت بود اين به دور آن سلطان
که دو صاحب خرد در آن دوران
يکي از ديگري رزي بخريد
آمد از رز خمي بزرگ پديد
خمي از زر و گوهر آکنده
شد خرنده بر فروشنده
که بيا خم خويش گرد آور
بهره برگير ازان زر و گوهر
گفت رو رو که آن خريده توست
بهره از وي جز از تو نيست درست
هر دو زان گفت و گو بيازردند
داوري پيش پادشا بردند
پادشا داشت پيش ازان خبري
کان دو دارند دختر و پسري
داد پيوند هر دو را با هم
کردشان زان زر و گهر خرم
هر دو خصم آمدند با هم راست
وز ميان جنگ و داوري برخاست
پير گفتا که آن نه از ما بود
اثر عدل شاه والا بود
خاک از عدل او چو زر مي شد
کشت ما خوشه گهر مي شد
ظلم شاهان ز حد گذشت امروز
هست بر ما هزار شکر هنوز
که نه در خوشه بلکه در خرمن
گندم ما نمي شود ارزن