شاه غزنين چو واقفي ز علوم
کرد تعيين به باجخواهي روم
گفت با او که گر کنند سؤال
از تو آن صاحبان جاه و جلال
که بود بنده زاده اي محمود
اين خيال از کجاش روي نمود
تو چه خواهي جواب ايشان گفت
وين غبار از ضمير ايشان رفت
گفت شاها چو اين سؤال به توست
به که گردد جوابش از تو درست
گفت برگو که آري او بنده ست
ليک ازين بندگي نه شرمنده ست
زانکه دادش خداي آن شاهي
که کسي را ز ماه تا ماهي
نرسد دست ظلم بگشادن
گو شمال فروتران دادن
ظلم کردن جز او نيارد کس
چشمه ظلم ازو تراود و بس
روميان اين سخن چو بشنفتند
به تعجب به يکدگر گفتند
که مر او را رسد اميري ما
بهره جستن ز باجگيري ما
برتر از وي چو شهرياري نيست
باج او گر دهيم عاري نيست