اي به شاهي کشيده سر به سپهر
خاک پاي تو گشته افسر مهر
داد فضل خدايت آن پايه
که شدي مر خداي را سايه
از تکبر مبر به گردون سر
سايه را جاي بر زمين خوشتر
جاي سايه گر آسمان بودي
خلق را کي ز خور امان بودي
هر که را تيغ خور به فرق سر است
سايه او را ز زخم آن سپر است
حق نشاندت به تخت دادگري
تا کني پيش تيغ ها سپري
نه که خود تيغ خونفشان باشي
آفت جان اين و آن باشي
عدل را رو به چرخ والا کن
ظلم را در چه عدم جا کن
بيخ ظالم ز باغ ملک بکن
شاخ ظلم از درخت دين بشکن
ترسم اين شاخت آورد زان بيخ
بار تعيير و ميوه توبيخ
دست ظالم اگر نياري بست
که نيارد به کار خلق شکست
بر جهان شهريار اوست نه تو
صاحب اقتدار اوست نه تو
ده ز اورنگ خسروي پشتش
خاتم ملک کن در انگشتش
ظلم يک کس کشيدن آسان است
ظلمجو چون دو شد فراوان است
تيز کز يک طرف رسد به مرد
به سپر دفع آن تواند کرد
ور ز هر سو سه و چهار بود
چاره يا مرگ يا فرار بود