هم ز وي آورند کز اصحاب
ديد شخصيتش بعد مرگ به خواب
که بسي شور و بي قراري داشت
گريه و اضطراب و زاري داشت
گفت شيخا چه حالت است تو را
که ز مردن ملالت است تو را
گويي از حال خود نه خرسندي
که بدين عالم آرزومندي
گفت آري بس آرزومندم
که به دنيا برد خداوندم
نه پي جاه و مال و زينت و زر
نه پي وعظ و مجلس و منبر
بلکه از بهر آنکه تا پيوست
جز عصايي نباشدم در دست
به همه کويها درآرم سر
يک به يک خانه را بکوبم در
صاحب خانه را دهم آواز
کاي پي هيچ مانده از همه باز
عمر بگذشت در پريشاني
بنگر کز چه باز مي ماني
جامي انفاس عمر مغتنم است
انقطاع حيات دمبدم است
کار امروز را مباش اسير
بهر فردا ذخيره اي برگير
روز عمرت به وقت عصر رسيد
عصر تو تا نماز شام کشيد
خفتن خواب مرگ نزديک است
موج گرداب مرگ نزديک است
پيش ازين همچو سينه تاريکان
منشين بي خبر ز نزديکان