هم ز وي آورند کآخر کار
چون شد اين درد بر دلش بسيار
چهره خور چو زرد فام شدي
شيخ دين بر کنار بام شدي
اشک چون ريختي گهر سفتي
رو به خورشيد کردي و گفتي
کاي جهانگرد آسمان پيماي
شب تاريک کاه روز افزاي
ز اول بامداد کز سر کوه
سر زدي با هزار فر و شکوه
تا به اکنون که کردي از تگ و پوي
زرد رو در ديار فرقت روي
تيغ آهيخته زير پا ديدي
کوههاي بلند ببريدي
بس بيابان ژرف پي در پي
که به يک قرص گرم کردي طي
از بسي بحرها به زورق زر
برگذشتي ز موج ناشده تر
ده به ده کو به کو شهر به شهر
يافتند از فروغ فيض تو بهر
هيچ جا دلشکسته اي ديدي
وز خود و خلق رسته اي ديدي
کش ازين غم به دل بود دردي
يا ازين راه بر رخش گردي
سخنان گفتي اينچنين بسيار
تا شدي آفتاب ناديدار
بعد ازان آمدي فرو از بام
همچنان بي قرار و بي آرام
بي قراري عشق بي تمکين
جز به مردن نباشدش تسکين
بلکه آنان که مست اين جام اند
چون بميرند هم نيارامند