کشته عشق بوعلي دقاق
آن در آيين عشقبازي طاق
روزي اين درد از دلش زد سر
به مناجات گفت در منبر
کاي خداوند آسمان و زمين
نه مکان از تو خالي و نه مکين
جلوه گر در بلند و پست تويي
قصه کوتاه هر چه هست تويي
از تو با خلق لافها زده ام
در چندين گزافها زده ام
روز محشر که سازيم زنده
مکن از روي خلق شرمنده
گر نداني سزاي خويشتنم
کسوت صوفيان مکن ز تنم
که اگر مؤمنم و گر گبرم
نيست از زي صوفيان صبرم
در کفم رکوه و عصايي نه
در بوادي دوزخم سر ده
تا به هر واديي که روي آرم
نوحه جانگداز بردارم
بر خود از درهاي گوناگون
ريزم از ديده آب و از دل خون
چون نباشد به قربتم فرمان
پرورم جان به نوحه حرمان