هم در آن وقت ها سري سقطي
آن سريع طريق حق نه بطي
يک شبي وقت خويش باز نيافت
لذت سجده نياز نيافت
قبضي آمد پديدش اندر دل
بر وي ادراک سر آن مشکل
بامدادان قدم به سير نهاد
روي در بقعه هاي خير نهاد
به مزارات اهل دل بگذشت
عقده قبض او گشاده نگشت
گفت ازين درد دل چو بيمارم
سوي بيمارخانه رو آرم
محنت اهل ابتلا بينم
بو که اين درد را دوا بينم
چو به بيمارخانه پاي نهاد
گره از کار بسته اش بگشاد
نظري هر طرف همي افکند
ديد زيبا کنيزکي در بند
که سرشکي چو ژاله مي بارد
بر گل زرد لاله مي کارد
دست بر دل ترانه مي گويد
غزل عاشقانه مي گويد
شيخ پاکيزه سر چو ديد آن حال
از مقيمان بقعه کرد سؤال
کين پريرو چراست در زنجير
برگرفته چنان فغان و نفير
جمله گفتند کز فلان خانه
تحفه است اين که گشت ديوانه
بند کردندش از پي اصلاح
باشد آيد مزاج او به صلاح
تحفه آن گفت و گوي را چو شنيد
از جگر آه دردناک کشيد
اشک خونين ز ديده افشانان
بانگ برداشت کاي مسلمانان
من نه مجنون که نيک هشيارم
آيد از طعنه جنون عارم
مست آنم که باده مست ازوست
نعره رند مي پرست ازوست
شور عشقش زده ست بر من راه
از همه غافلم وز او آگاه
عاقلم پيش يار و فرزانه
پيش ارباب جهل ديوانه
عقل و فهم شما زبون من است
کمترين بنده جنون من است
مانده در قيد اين جنون باشم
به که دانا و ذوفنون باشم
شيخ چون گفت و گوي تحفه شنيد
خاطرش رخت سوي تحفه کشيد
سوخت از گفته دلاويزش
کرد از اشک خود گهر ريزش
تحفه چون ز آتش نهاني او
ديد از ديده اشک راني او
گفت اين گريه ايست بر صفتش
واي تو چون رسي به معرفتش
بشناسي چنانکه هست او را
جلوه گر از بلند و پست او را
بعد ازان ساعتي ز خويش برفت
پرده هستيش ز پيش برفت
چون ازان بيهشي به هوش آمد
باز در نعره و خروش آمد
شيخ گفت اي کنيز پاک سير
چيست گفت اي سري بگوي خبر
شيخ گفت اي به دولت ارزاني
لقب و نام من چه مي داني
گفت تا دوست را شناخته ام
با غمش نرد عشق باخته ام
بر دل من ز رازهاي جهان
هيچ رازي نمانده است نهان
شيخ گفت اي ز عشق در تب و تاب
کيست معشوق تو بگوي جواب
گفت معشوقم آن که جانم داد
در ستايشگري زبانم داد
به شناسايي خودم بنواخت
ساخت روشن دلم به نور شاخت
از رگ جان بود به من اقرب
نيست دور از برم نه روز و نه شب
بعد ازان شهقه اي بزد که مگر
مرغ جانش به لامکان زد پر
بار ديگر به خويش باز آمد
در سخن هاي دلنواز آمد
شيخ فرمود کش رها کردند
بندش از دست و پا جدا کردند
گفت ازين پس نيي به بند گرو
هر کجا خاطر تو خواهد رو
تحفه گفت اي به علم و دانش بيش
از همه چون روم به خاطر خويش
کان که از عشق سينه ريشم کرد
بنده بندگان خويشم کرد
تا نه راضي شود خداوندم
رفتن از جاي خويش نپسندم
شيخ خنديد کاي گرامي يار
تو ز من نکته دانتري بسيار
روشنم گشت ازين سخن اکنون
که تويي هوشيار و من مجنون