تاجر القصه شد عزايم خوان
بهر تسخير آن پري سوي خان
ديده چون از رخش منور يافت
ديده را از شنيده بهتر يافت
ديد ماهي عجب رباينده
برتر از مدحت ستاينده
صد خريدار پيشش استاده
بيع او در مزاد افتاده
تاجر از جمله پاي پيش نهاد
کرد بر هر چه هر که گفت مزاد
تا درآورد عاقبت به شمار
از درم در بهاش بيست هزار
فتنه عالمي خريد و ببرد
خانه ويرانگري به خانه سپرد
روزگاري حريف او مي بود
به غنا و نوا و رود و سرود
ليک مي ديد ازو ربودگيي
واندر آن هر دمش فزودگيي
تا يکي روز بر گرفت آهنگ
به نواي لب و نوازش چنگ
گفت کاي غمگسار غمخواران
مرهم سينه دل افگاران
همدم ناله سحر خيزان
رازدار ز ديده خونريزان
دستگير فتادگان از پاي
ره به جا آر رفتگان از جاي
جاي در پرده دلم کردي
پرده خلق منزلم کردي
عشق تو شعله زد ز خرمن من
بکش از دست خلق دامن من
نيست جز بندگيت زندگيم
بند هر کس مکن به بندگيم
به جمال و کمال تو سوگند
که مرا تا غمت به دام افکند
غم ديگر نيافت ره به دلم
تخم ديگر نرست ز آب و گلم
آنچنان پر شد از توام رگ و پي
که شود پر سبوي و خم از مي
تو کس بي کسان و من بي کس
بي کسي را به غور کار برس
از کف اين و آن خلاصم کن
به کرم هاي خويش خاصم کن
اين بگفت و فتاد در گريه
خون ز مژگان گشاد در گريه
گشت از چنگ خود کنار گزين
برگرفت از کنار و زد به زمين
آنچه بودي ز آرزو پيوست
در کنارش چو آرزو بشکست
تاجر و هر که بود با تاجر
اندر آن بزم دلگشا حاضر
همه گفتند کش ز زيبايي
در سر افتاده است سودايي
عشق ماهي چنين رهش زده است
زخم بر جان آگهش زده است
ليک هر چند گفت و گو کردند
از چپ و راست جست و جو کردند
هيچ روشن نشد که آن مه کيست
وانکه بر وي زد از بتان ره کيست
قرب يک سال آنچنان مي بود
همدم گريه و فغان مي بود
نه به شب خواب و ني به روز قرار
نه ز لب خنده نز زبان گفتار
از طعام و شراب بست دهان
تاجر از حال او رسيد به جان
در بسي کار آزمونش کرد
عاقبت جزم بر جنونش کرد
بردش از قصر چون نگارستان
همچو ديوانگان به مارستان
دل به ناکام بر جفاش نهاد
بند آهن به دست و پاش نهاد
او هم آنجا ز ديده خون مي راند
شعرها حسب حال خود مي خواند
اشکريزان ترانه اي مي گفت
غزل عاشقانه اي مي گفت