بعد شش سال معتمر يا هفت
به سر روضه نبي مي رفت
راه عمدا بر آن ديار افکند
بر سر قبرشان گذار افکند
ديد بر خاک آن دو اندهمند
سر کشيده يکي درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
ديد خطهاي سرخ و زرد بر آن
بود زردي ز رويشان اثري
سرخي از چشم خونفشان خبري
با کسي گفت ازان زمين به شگفت
چه درخت است اين به حيرت گفت
که درختيست اين سرشته عشق
رسته از تربت دو کشته عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علميست
بر وي از شرح حالشان رقميست
زاهل دل هر که آن رقم خواند
حال آن کشتگان غم داند
جانشان غرق فيض رحمت باد
کس چو ايشان ازين جهان مرواد