بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدين دستور
داد اجازت پدر که ريا را
ماه شهر و غزال صحرا را
به عروسي سوي مدينه برند
وز غريبي ره وطن سپرند
بهر وي خوش عماريي پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
سي شتر از نفايس و اجناس
جمله نادر به چشم جنس شناس
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوي مدينه همراهش
هر دو با هم عيينه و ريا
شاد و خرم شدند ره پيما
معتمر با جماعت انصار
نيز بر کار خويش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانيدند
دل و جانشان ز غم رهانيدند
همه غافل از آنکه آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار قرار
ماند تا با مدينه يک فرسنگ
جمعي از رهزنان بي فرهنگ
بر ميان تيغ و در بغل نيزه
وز کمر کرده خنجر آويزه
همه خونين لباس و دزد شعار
همه تيغ آزماي و نيزه گذار
تنگ چشمان قحط سالي جوع
صيدشان ضب شکارشان يربوع
عيش شيرينشان ز دوغ ترش
فارغان از فروغ دانش و هش
همچو گرگان طعمه ناخورده
بر بره و ميش حمله آورده
غافل از گوشه اي کمين کردند
رو در آن قوم پاکدين کردند
چون عيينه هجوم ايشان ديد
غيرت عاشقي در او جنبيد
شد چو شيران در آن مصاف دلير
گاه با نيزه گاه با شمشير
چند تن را به سينه چاک افکند
چون سگانشان به خون و خاک افکند
آخر از زخم تيغ صاعقه بار
داد آن قوم را چو ديو فرار
ليک نامقبلي ز کين داري
ضربتي زد به سينه اش کاري
قفس آسا به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گريه چو ميغ
که برفت از جهان عيينه دريغ
گوش ريا چو آن خروش شنيد
موکنان بر سر عيينه دويد
ديد نقش زمين نگاري را
غرق خون نازنين شکاري را
گشته از چشمه سار سينه تنگ
خلعت سروش ارغواني رنگ
دست سيمين خضاب ازان خون کرد
چهره گلگونه جامه گلگون کرد
چهره بر خون و خاک مي ماليد
وز دل دردناک مي ناليد
کاي عيينه تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد
سيرم از عمر بي لقاي تو من
کاشکي بودمي به جاي تو من
عقل بر عشق من زند خنده
که بميري تو زار و من زنده
اين بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه جان او همراه
زندگي بي وي از وفا نشمرد
روي بر روي او نهاد و بمرد
ترک هجرانسراي فاني کرد
روي در وصل جاوداني کرد
دوستان از ره وفاداري
برگرفتند نوحه و زاري
چون کند طوطي از قفس پرواز
به خروش و فغان نيايد باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهيزشان کمر بستند
ديده از غم پر آب و سينه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حرير و کتان کفن کردند
در يکي قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قيامت شدند همخوابه