اين سخن گفت و از زمين برخاست
غضب آميز و خشمگين برخاست
چون درآمد به خانه ريا گفت
کز چه رو خاطرت چنين آشفت
گفت از آن رو که جمعي از انصار
به هوايت کشيده اند قطار
همه يکدل به دوستداري تو
يکزبان بهر خواستگاري تو
گفت انصاريان کريمانند
در حريم کرم مقيمانند
بهر ايشان پيمبر مختار
خواسته ست از خداي استغفار
از براي چه دوستدارانند
وز هواي که خواستگارانند
گفت بهر يگانه اي ز کرام
عالي اندر نسب عيينه به نام
گفت من هم شنيده ام خبرش
نسبتي نيست با کسي دگرش
چون کند وعده در وفا کوشد
وز جفاي زمانه نخروشد
هر چه آيد به دست او بدهد
چشم بر دست ديگران ننهد
پدرش گفت مي خورم سوگند
به خدايي که نبودش مانند
که تو را هيچگه به وي ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانه تو و او
زانچه بوده ميانه تو و او
گفت باري مرا چه بازار است
که ازان خاطر تو دربار است
نه خيالي ز روي من ديده ست
نه گياهي ز باغ من چيده ست
ليک چون سبق يافت سوگندت
به اجابت نمي کنم بندت
قوم انصار پاکدينانند
در زمان و زمين امينانند
بر مقالاتشان مگردان پشت
رد ايشان مکن به قول درشت
مکن از منع کامشان پر زهر
گر نمي بايدت گران کن مهر
نرخ کالا ز حد چو در گذرد
رغبت از جان مشتري ببرد
گفت احسنت خوب گفتي خوب
کم فتد نکته اينچنين مرغوب
آنگه آمد برون و با ايشان
گفت کاي زمره وفاکيشان
کرد ريا قبول اين پيوند
ليکن او گوهريست بي مانند
مهر او هم به قدر او بايد
تا سر او به آن فرو آيد
باشد او گوهري جهان افروز
کيست قايم به قيمتش امروز