معتمر گفت با وي از دل پاک
کاي عيينه مباش اندهناک
کانچه دارم ز ملک و مال به کف
گر چه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو مي کنم امروز
تا شوي بر مراد خود فيروز
دست او را گرفت مشفق وار
برد يکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ايشان
کاي به ملک صفا وفاکيشان
اين جوان کيست در ميان شما
چيست در حق او گمان شما
همه گفتند با جمال نسب
هست شمعي ز دودمان عرب
گفت کو را بلايي افتاده ست
در کمند هوايي افتاده ست
چشم مي دارم از شما ياري
وز سر مرحمت مددکاري
بهر مطلوبش اختيار سفر
بر ديار بني سليم گذر
همه سمعا و طاعة گويان
معتمر را به جان رضا جويان
بر نجيب اشتران سوار شدند
متوجه بدان ديار شدند
مي بريدند کوه و صحرا را
پرس پرسان ديار ريا را
تا به منزلگهش پي آوردند
پدرش را ازان خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال
با کسان گفت تا به استعجال
فرش هاي نفيس افکندند
نطعهاي عجب پراکندند
هر کسي را به جاي وي بنشاند
وز ثنا گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
کشت و پخت و کشيد پيش همه
معتمر گفت کاي جمال عرب
همه کار تو در کمال ادب
نخورد کس ز سفره و خوانت
تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکني
آرزوي همه عطا نکني
گفت کاي سوي صدق روي شما
چيست از بنده آرزوي شما
گفت هست آنکه گوهر صدفت
اختر برج عزت و شرفت
با عيينه که فخر انصار است
نيک کردار و راست گفتار است
گوهر سلک اتصال شود
رازدار شب وصال شود
گفت تدبير کار و بار او راست
واندر اين کار اختيار او راست
با وي اين را بگويم از آغاز
آنچه گويد به مجلس آرم باز