خسرو صبح چون علم بر زد
لشکر شام را به هم بر زد
هر دو کردند ازان حرم به شتاب
چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پيشين قدم بيفشردند
در طلب روز را به سر بردند
ناگه از ره نسيم يار رسيد
آن گروه زن آمدند پديد
ليک مقصود کار همره ني
خيل انجم رسيد و آن مه ني
با عيينه سخن گزار شدند
قصه پرداز آن نگار شدند
که برون برد رخت ازين منزل
راند تا منزل دگر محمل
روي خورشيد قرب غيم گرفت
راه حي بني سليم گرفت
قبله آن قبيله شد رويش
طاق محرابشان دو ابرويش
همچو لاله به سينه داغ تو برد
شعله زن لاله اي ز باغ تو برد
گر چه بار رحيل از اينجا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چو سمن تازه و چو گل بوياست
نام او از معطري رياست
نام ريا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهره حيا برداشت
شرم بگذاشت وين نوا برداشت
کاي دريغا که يار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر اميد ديدارش
تافت از من زمانه رخسارش
از ثري قدرم ار چه بالا نيست
جاي ريا بجز ثريا نيست
هست رو در ثري ثريا را
پشت بر من چراست ريا را
تا به کي از دو ديده خون ريزم
خون دل از درون برون ريزم
در دلم خون نماند و در چشم آب
همه اسباب گريه شد ناياب
کيست از دوستان و غمخواران
در طريق وفا هواداران
که مرا در فراق آن دلدار
ديده عاريت دهد خونبار
تا ز درد فراق او گريم
ز آتش اشتياق او گريم