از صف صوفيان سبک سيري
در سياحت گذشت بر ديري
ديد آنجا يکي ز رهبانان
ليک در کسوت مسلمانان
گفت کاي کهنه پير ديراني
چيست اين کسوت مسلماني
گفت عمريست تا مسلمانم
ديده روشن به نور ايمانم
گفت کين دولت از کجات رسيد
که درين تيرگي صفات رسيد
گفت در دير ما گرفت مقام
نوجواني ز زمره اسلام
قامتش گلبني ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشين او مسيحادم
با مياني چو رشته مريم
عالمي را ز مهر آن مهوش
دل چو قنديل دير پر آتش
بود پاکيزه دختري ترسا
بر گل از زلف عنبري تر سا
داشت مالي ز حد و عد بيرون
با جمالي بسي ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافيت به بادش رفت
هر چه جز ياد او ز يادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ريش و ديده خونبار
گفت و گو با خيال او مي کرد
جست و جوي وصال او مي کرد
حيله ها کرد و مکرها انگيخت
سيم و زر هر چه داشت بر وي ريخت
سيم و زر پيش او وجود نداشت
حيله و مکر هيچ سود نداشت
آخر از کار خويش مضطر ماند
وز فروماندگي به جان درماند
بود آنجا مصوري قادر
در ميان مصوران نادر
نقش هر آفريده بي کم و کاست
بکشيدي چنانچه بودي راست
دامن از زر و سيم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حديث او بشنيد
شکل يارش چنانکه بود کشيد
کرد جايش فراز مسند ناز
عشقبازي به وي نهاد آغاز
گاه پيشش ز شوق ناليدي
روي بر خاک پاش ماليدي
گاه بر روي او گشادي چشم
گاه بر پاي او نهادي چشم
گه بدو دست در کمر کردي
گه ز لبهاي او شکر خوردي
ليکن آن کس که هست تشنه به آب
کي برد تشنگيش موج سراب
روزگاري چنين به سر مي برد
غمش از دل بدين بدر مي برد
تا که از دور چرخ جان فرساي
آمد از رنج تن جوان از پاي
ماهش از تب کشيد رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر اين را چو ديد از غم و درد
شرح دادن نمي توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالميان
کرده باشند جمله ماتميان
همه را کرد بلکه افزون نيز
بلکه از حد وصف بيرون نيز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سيم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمي داشت کين خراب آباد
آنچنان ماتمي ندارد ياد
آخر آورد سوي صورت روي
مرهم درد خود ز صورت جوي
روز بودي ثناي او گفتي
شب شدي سر به پاي او خفتي
يک شبي گفت و گوي او کرديم
صبحدم ره به سوي او کرديم
يافتيمش به خواري افتاده
پيش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روي صفحه ديوار
چند بيتي به خون ديده نگار
کاي دل اي دل ز مرگ بي غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دين دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کيش نصراني
کيش من نيست جز مسلماني
چشم دارم که در رياض نعيم
من و جانان به هم شويم مقيم
جاودان رو به سوي او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتي اندک
مي روم من هم از قفا اينک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وي و دين وي ثناخوانان
خاک او پيش يار او کندند
اشک ريزان به خاکش افکندند
روز ديگر به بامداد پگاه
سوي آن بيت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زير آن بيت ها سه چار دگر
که عجب زين سفر بياسودم
وصل جانانست زين سفر سودم
به عنايت رضاي من جستند
نامه هاي خطاي من شستند
يافتم بار در جوار خداي
داد در پيشگاه قربم جاي
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل يار و عيش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوري اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دين حق همين اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دين ديگران بيزار