روي عاشق نخست در خويش است
دل او از براي خود ريش است
گر بخواهد براي خود خواهد
ور بکاهد براي خود کاهد
همه گرد مراد خود گردد
بهر بند و گشاد خود گردد
باشد از جام عشق مستي او
دوست باشد طفيل هستي او
دوست را چون به کام خود يابد
صيد مقصود رام خود يابد
ور بود بر خلاف مقصودش
زان تغابن به سر رود دودش
اين نه عشق است خويشتنداريست
به هواهاي خود گرفتاريست
هيچ عاشق هوا پسند مباد
به مرادات نفس بند مباد
حيف عاقل که نقد عمر نفيس
هيچ سازد براي نفس خسيس
خير خود را ز سود و مايه نفس
نشناسد به غير وايه نفس
بس که باشد فرود پايه وي
شر بود هر چه هست وايه وي
هر چه با وايه وي انجامد
خير خواند بر آن بيارامد
شکر گويد بسي که آخر کار
يافت کارش به وجه خير قرار