هر که را ديده ني به حق بيناست
ديده او به ديد حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بي يبصر»
ديده تو به عين حق ناظر
نيست امکان جمال حق ديدن
گل ز باغ شهود حق چيدن
چون تو سازي روان ز نافله ها
به ديار قبول قافله ها
بر قواي تو وحدت و اطلاق
غالب آيد به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر يک
عين هستي حق شود بي شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ يابي اش به حکم وجوب
فعل و ادراک در همه حالت
به تو باشد مضاف و حق آلت
گرددت پيش صوفيان کرام
متقرب به قرب نافله نام
وگر آن رتبه ات شود حاصل
که تو آلت شوي و حق فاعل
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرايضت خواند
ور کني اين دو قرب را با هم
جمع باشي يگانه عالم
نقد قربين حاصل تو بود
قاب قوسين منزل تو بود
ور ز همت کمي بلند روي
که مقيد به جمع هم نشوي
دوران باشدت درين سه مقام
بي تقيد به قيد هيچکدام
پا ز عالي نهي سوي اعلي
سرفرازي به اوج او ادني
اين مقام نبي ست وان که قوي
باشد اندر وراثت نبوي
حبذا عارفي ز خود رسته
به مقامات قرب پيوسته
شده از قيد خويشتن مطلق
ذات او وصف او شده همه حق
هر که افتد به آب و گل نظرش
شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سر رباني
سر زند زو صداي سبحاني
گويد ار زانکه بنده ام حق کو
ور حقم چيست از من اين تک و پو
افتد از حيرتش به کار گره
همچو آن گربه سنج خواجه ده