قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوي بحر روان
وز رواني خود به بحر رسيد
خويشتن را وراي بحر نديد
هستي خويش را در او گم ساخت
هيچ چيزي بغير او نشناخت
گاه او را عيان به صورت موج
ديد هم در حضيض و هم بر اوج
گاه ديدش به شکل تف و بخار
سوي بالا روان ز دريا بار
متراکم شد آن بخار و ز آن
متکون شد ابر در نيسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزاي باغ و بستان گشت
قطره ها چون به يکدگر پيوست
سيل شد بر رونده راه ببست
سيل هم کف زنان خروش کنان
تافت يکسر به سوي بحر عنان
چون به دريا رسيد و کرد آرام
شد درين دوره سير بحر تمام
قطره اين را چو ديد نتوانست
کردن انکار ديده و دانست
کوست موج و بخار و سيل و سحاب
اوست کف اوست قطره اوست حباب
هيچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غير دريا نديد چيز دگر
همچنين عارفان عشق آيين
در جهان نيستند جز حق بين
ديده جمله مانده بر يکجاست
ليکن اندر نظر تفاوت هاست