يافت ناگاه آن حکيمک راه
پيش جمعي از اولياء الله
فصل دي بود و منقلي آتش
شعله مي زد ميان ايشان خوش
شد بتقريب آتش و منقل
از خليل بري ز نقص و خلل
ذکر آن قصه کهن به تمام
که بر او نار گشت برد و سلام
آن حکيمک ز جهل و استنکار
گفت بالطبع محرق آمد نار
آنچه بالطبع محرق است کجا
گردد از مقتضاي طبع جدا
يکي از حاضران ز غيرت دين
گفت هين دامنت بيار و ببين
منقل آتشين به دامان ريخت
آتش خجلتش ز جان انگيخت
گفت در کن ميان آتش دست
هيچ گرمي ببين در آتش هست
چون نه دستش بسوخت ني دامن
شد ازان جهل او بر او روشن
طبع را هم مسخر حق ديد
جانش از تيرگي جهل رهيد
اگر آن علم او يقين بودي
قصه او کي اينچنين بودي
علم کامد يقين ز بيم زوال
به يقين ايمن است در همه حال