هوشمندي بديد مجنون را
آن ز فرمان عقل بيرون را
گه به ويرانه اي همي گرديد
گريه مي کرد و زار مي ناليد
گاه چون سايه با زمين هموار
اوفتادي به پاي هر ديوار
گه فکندي چو آفتاب سپهر
خويشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتي
چون سگان سر بر آستان خفتي
گفت با او حريف فرزانه
که تو را اين همه بدين خانه
مهر ورزي و چاپلوسي چيست
خاکروبي و خاکبوسي چيست
نيست نقش بتي به ديوارش
چه بري سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه مي جويي
زان نرسته گلي چه مي بويي
گفت خامش که اين مقام کسيست
که به هر موي من ازو هوسيست
قصه کوته نشيمن ليلي ست
که ز هر ذره ام به او ميليست
نيست اينجا گشاده هيچ دري
که نبوده بر آن درش گذري
نيست اينجا ستاده ديواري
که به پشتش نسوده يکباري
نيست اينجا ز گل دميده خسي
که نه دامن بر آن کشيده بسي
هر چه من مي کنم به بوي ويست
اضطرابي ز آرزوي ويست
عشقبازي به منزل ياران
نيست جز شيوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل يار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بي قراري و بيخودي نکند
ترک سامان و بخردي نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگويد راز