سخن عارف ستوده سير
چون به اينجا رسيد پيش پسر
گفت کاي فهم را مهيا تو
عشق من بود ازين قبل با تو
رخت آيينه مصفا بود
زان جمال ازل هويدا بود
چشم من بود بر جمال ازل
چون در آيينه ات فتاد خلل
چشم ازان آينه فرو بستم
پس زانوي خويش بنشستم
شاهد از آينه چو تابد رو
به بود آينه سر زانو
آن که باشد ز زانو آينه اش
حسن معني شود معاينه اش