وان دگر گر چه بود عشق مجاز
رهزن عقل و دين او ز آغاز
عاقبت حرف عاريت بسترد
ره به سر منزل حقيقت برد
ميوه اي زان درخت چيد و گذشت
جرعه اي زان قدح چشيد و گذشت
سخن خوب و نکته سره گفت
عارفي کالمجاز قنطره گفت
بر ره تو مجاز قنطره ايست
نکند کس فراز قنطره ايست
زود بگذر که سالکان سبل
کم اقامت کنند بر سر پل
گر چه آن پل بود براي گذر
به حقارت به سوي او منگر
کي ز بحر تعلقات جهان
که در او غرقه اند پير و جوان
جز به آن پل توان گذر کردن
پي به عشق حقيقي آوردن